آخرین پرواز عقاب آسمان ایران حمید نصیری

آ
براي عقاب آسمان ايران, سرهنگ خلبان، قهرمان مجاهد بهزاد معزي
شكيب و شريف

عقابي
با بالهايي از صاعقه و شرافت
با گلُچشم هايي دوخته بر افق بي انتها
كه آسمان در پهناي آن نمي گنجد

شكيب و شريف
صافي شده از تندر و باران
اخت امواج است و آسمان

دلير،
خشم مي كارد و آهن خرمن مي كند
مهربان،
آنقدركه بر رواق پلك كودكان جا مي شود.
7مرداد 82
شهر وزول (فرانسه)

اولین بار بامداد هفت مرداد سال 60 بود که تصویر او را در کنار مسعود، قلب تپنده و چشم بیدار مردم ایران، بر صفحه تلویزیونهای فرانسه دیدم. در پایگاهی متعلق به انجمن دانشجویان مسلمان در فرانسه-هواداران سازمان مجاهدین- بود. روزهای پر التهاب بعد از سی خرداد سال شصت و تجمع های روزانه ای که در محل ساختمان دانشگاه، محل تجمع دانشجویان و مقابل سفارت و دیگر ارگانهای دیکتاتوری آخوندی در پاریس، بود. یکی دو جلسه توجیهی و تحولات و تحرکات روزهای قبل، انتظار واقعه مهم را داشتم، اما هرگز تصور نمی کردم، صبح بیدارمان کنند و یک خبر مسرت بخش را به گوشمان برسانند. شبکه های تلویزیونی فرانسه، لحظه ای از این خبر فارغ نمی شدند و یک ریز تکرار می کردند. «مسعود رجوی، مسئول مجاهدین و اپوزیسیون ملاها با یک هواپیمای نظامی وارد پاریس شد…». سرهنگ قهرمان مجاهد، بهزاد معزی در کنار فرمانده کبیر انقلاب نوین مردم ایران، برایم قابل تصور نبود. حوالی ظهر یکی از مسئولان سازمان، عده ای را جمع کرد و در مورد ورود رهبر انقلاب نوین به فرانسه، توضیحاتی داد و گفت که کارهای بسیار مهمی در پیش رو داریم. همان روز یا روز بعد عده ای از ما، به اوور سوراوآز خانه مسکونی دکتر صالح رجوی برادر بزرگتر مسعود رفتیم تا محل استقرار رهبر مقاومت و همراهانشان را آماده کنیم. به گمانم روز سوم بود که کاروان انقلاب رسید. از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم. کمی کمتر یا بیشتر از دو هفته ای که آنجا بودم، فرصتی بود تا افتخار آشنایی با این عقاب آسمانهای ایران را پیدا کنم. و دلم می خواست آن دستهایی که هدایت هواپیمای حامل فرمانده کبیر انقلاب نوین را به عهده داشت، بوسه باران کنم. از جنس آسیاب و گندم. آب و آتش. تندر و شبنم. تند و رئوف. شجاع و دلیر، اما آرام و بی آلایش. با هوش و زکاوتی خیره کننده که از چشمانش هم می بارید. از قبل با افراد نظامی آشنایی داشتم، اما این یکی، چیز دیگری بود. به وضوح پیدا بود و طی چهل سال نیز نشان داد که از همان آغاز که قدم در این مسیر گذاشت، با وجود منزلت بالا و جایگاه ویژه نظامی، چیره دستی در پرواز، چشم به همه وسوسه ها و امور عادی زندگی و گوش به هر لیچاری بست و چیزی جز مقاومت نخواست. این است، آن عیار دلستان که از همان اول دوست داشتم که دوستش بدارم و دوستش داشتم. تا همیشه. تا دنیا دنیاست. و تا سالیان سال هربار که می دیدمش، همه چیز صیقل زده تر می شد. آنکه، مشتی فرومایگان خود فروخته را به لب منظره هیچ کشاند. اما، فراز بالا بلند این عیار بی هیاهو، ایستادگی و وفاداری تمام عیارش در جریان توطئه ننگین مشترک دیکتاتوری آخوندی و دولت شیراک در حمله به مقر مرکزی شورای ملی مقاومت و علیه رئیس جمهور برگزیده مقاومت در هفده ژوئن 2003، بود که درخشش دیگری از چهره این عقاب تیز پرواز را به نمایش گذاشت که تلالو آن تا ابد خاموشی ناپذیر است و نامش را در زمره جاودانه ها به ثبت رساند. ترجیح می دهم از کتاب «بهار سوخته» خاطرات خودم از بازداشتگاه اداره اطلاعات فرانسه تا حکم اخراج و تبعید، که نصیب هر دوی ما و تنی چند دیگر شد، مدد بگیرم. او آنچنان شکیبایی و بردباری در چند روز بازداشت نفرت انگیز، از خود نشان می داد که، آن سوی سکه شرافت و عیاری او را برجسته می کرد.

بخشی از «بهار سوخته» فصل دوم- حريق گلها
وقتي براي چندمين‌بار چشم باز كردم، از كوفتگي و خستگي، عضلاتم منقبض شده بود و خودم را مچاله كرده بودم. خواستم به چپ يا راست غلت بزنم اما انگار بدنم به موزاييك آماسيده بود. حدس زدم ساعت بايد حوالي5 صبح باشد. قدري سردم بود، ولي از هيچ رواندازي خبري نبود. مثل جوجه‌يي كه هنوز در تخم باشد، زانوها و دستهايم را در سينه‌ام جمع كرده بودم. بوي تند ادراري كه آثارش در تمام كف سلول باقيمانده بود، چنان مشامم را آزار مي‌داد كه دلم مي‌خواست در آن ساعت حس بويايي نداشتم.
نيمه‌هاي شب بود كه مرا به اينجا آورده بودند. چون در بازداشتگاه د.اس.ت از كثرت افراد جا براي ايستادن هم نبود، تعدادي را به بازداشتگاههاي مناطق مختلف پاريس بردند. حدس مي‌زدم كميسارياي ناحيه چهاردهم پاريس است، اما مطمئن نبودم. وارد كميساريا كه شدم، پليسهاي كشيك طوري نگاه مي‌كردند كه گويي مجرم مهمي را آورده باشند. در نگاهشان تفاوتي بين يك قاتلي كه چند نفر را كشته باشد با يك شاعر و نويسنده تبعيدي كه از دست حكومت جلادان و قاتلان گريخته و از بدحادثه به دنبال يك معامله سياسي به دام افتاده، ديده نمي‌شد. از پله‌ها به طرف زير زمين بردنم. در خلوت شب، صداي پايين رفتن از پله‌ها كاملا در فضا طنين انداز مي‌شد…. پليسي كه همراهم بود، ايستاد و كليدي از جيبش بيرون آورد و در قفل در فلزي مشبكي چرخاند. مردي كه روي سكوي داخل سلول دراز كشيده بود، از جا پريد و نيم خیز ايستاد. در تاريكي سلول كه تنها نور بي‌جان راهروي بيرون به آن مي‌تابيد، چشمش را به طرف در دوخت. من هم به او چشم دوختم. در تاريكي قيافه‌اش آشنا مي‌آمد. او زودتر مرا شناخت و گفت «سلام». درست حدس زدم. سرهنگ خلبان بهزاد معزي بود كه قبل از من او را آورده بودند. پليس در را بست و با لحن شيطنت‌آميزي گفت« شب بخير». «تو اينجا چكار مي‌كني؟» من از سرهنگ پرسيدم. گفت «خودت اينجاچه مي‌كني». نه او انتظار ديدن مرا در آنجا داشت و نه من. از سكوي موزاييكي پايين آمد. قبل از هرچيز نگران زني بود كه در سلول همجوار فرياد دلخراشش قطع نمي‌شد. گفت: «اين زن بيچاره مدام گريه و فرياد مي‌كند. آدم دلش كباب مي‌شود. نمي‌دانم چرا او را نگه داشته‌اند». گفتم «آره، آنقدر فريادش دردناك است كه آدم خودش را فراموش مي‌كند». گفت اینجا هیچ چیز ندارد. نه زیر انداز و نه رو انداز » با لبخندي حاكي از كنايه گفت «تو روي تخت بخواب من روي زمين مي‌خوابم». منظور از تخت همان سكوي موزاييكي بود كه تنها تفاوتش با كف سلول، نيم متر ارتفاعش بود. من مخالفت كردم و گفتم، من روي زمين مي‌خوابم. فقط دمپايي پايش بود. يك تي شرت تابستاني سورمه‌يي رنگ هم به تن. قلدرهاي اعزامي تا دندان مسلح, چهارنيم صبح اين مرد شريف را از رختخواب كشيده بودند بيرون. حتي فرصت نداده بودند لباسها و كفشش را بپوشد. همان‌كسي كه اگر در كشور در بندم، آخوندها حاكم نبودند, موضع وزارت دفاع كمترين جايي بود كه حق و صلاحيتش را داشت. در اين‌صورت بالاترين فرماندهان اين قلدرها بايد به نشانه احترام جلويش ميخكوب مي‌ايستادند. اما حالا در مقابل خواست عمامه دارها زانو زده بودند و يكي از شريفترين و خوشنام‌ترين افسران ارشد نيروي هوايي و يكي از بهترين خلبانان ايران را با اتهامات مسخره به بند كشيده‌اند.
دوباره اصرار كرد كه تو روي سكو بخواب. كتم را درآوردم و گفتم به شرطي روي سكو مي‌خوابم كه كتم را تو بگيري و زيرانداز كني. گفت، كف اينجا همه‌ش ادرار است. گفتم به همين دليل مي‌گويم. اين بار از من اصرار و از او مخالفت. اما سرانجام هردو به حرف هم گوش داديم. من رفتم روي سكو و او هم كتم‌ام را گرفت.
تا صبح شايد ده بار از صداي ناله و شيون زن بيدار شدم. هم من و هم سرهنگ. اصلا مگر خوابي هم بود كه بيدار شوم. گاه مأمور پليس پايين مي‌آمد و با تهديد و تشر تلاش مي‌كرد او را آرام كند. ولي گريه و فريادش قطع نمي‌شد….
چنين تصويري از بازداشتگاههاي فرانسه نداشتم. بازداشتگاه كه نه، بيشتر به يك خرابة كثيف در حاشية يك شهر فقير و ويرانه شبيه بود. علاوه بر اين، فكر مي‌كردم در كشورهاي مدعي دموكراسي، بخصوص در فرانسه، حفظ حرمت انسانها يك ارزش است، اما همه مشاهدات من به شدت خلاف تصورم را ثابت مي‌كرد. شايد هم بازداشتگاههاي همه كشورها اعم از ديكتاتوري يا دموكراتيك از يك قانون پيروي مي‌كنند…..

بخشی از «بهار سوخته» فصل سوم: دهانهاي پر از سرود

بامداد شنبه بيست و يكم ژوئن 2003 ساعت حول و حوش چهار صبح است. جنب و جوشي ايجاد شده است. سومين و آخرين شبي بود كه در بازداشت بوديم. نزديك به چهار روز بيخوابي ممتد و خستگي ناشي از ايستادن و بازجويي‌هاي مستمر. بعضيها كه از نظر بدني ضعيف‌تر بودند، شدت گرسنگي اعتصاب غذا رمقي برايشان باقي نگذاشته بود. غم دردآور فاجعه‌ شعله‌ور شدن چند نفر، كه از بعد از ظهر روز گذشته مطلع شديم، هنوز در چهره‌ها موج مي‌زند. با خبر مي‌شويم كه احكام را به تك تك افراد ابلاغ مي‌كنند. اولين نفر فراخوانده شد. كمتر از يك ربع بعد برگشت اما مانع از ورود مجددش به بازداشتگاه شدند. در يك فرصتي از لاي در مشبك سرك كشيد، با صدايي بلند تلاش كرد ما را از حكمش با خبر كند. «مرا از فرانسه اخراج كردند». ماتم برد. اين چه حكمي است و به چه دليلي؟…
ياد اظهارات وكيلم افتادم كه چند لحظه قبل گفت، در يكي از روزنامه‌هاي نزديك به دولت (احتمالا فيگارو) خوانده بود كه قصد دارند تعدادي را اخراج كنند. به‌نظر مي‌رسيد، هرچه مي‌گذرد پردة ديگري از ابعاد توطئه كنار مي‌رود. نگهبان بازداشتگاه جلو آمد و دستم را از صندلي تاشوي ديواري باز كرد. به همان اتاقي هدايت شدم كه دو روز پيش با قاضي بروگير روبرو شدم. اما اين‌بار مرد ديگري پشت ميز نشسته بود. با لباس رسمي. وارد كه شدم، با سلام خشكي گفت «بنشينيد!»….خودش را معرفي كرد….كه نماينده عالي وزارت كشور است….كاغذی مقابلم گذاشت و گفت، «وزارت كشور فرانسه شما را به عنوان تهديدي براي امنيت و مخل نظم جامعه فرانسه می داند و از خاك فرانسه اخراج مي‌كند». بايد كشور سومي جز ايران انتخاب كنيد كه شما را بپذيرد و از خاك فرانسه خارج شويد. تا پيدا كردن كشوري كه شما را بپذيرد، در استان «اوت سون» تحت كنترل قضايي و اقامت اجباري خواهيد بود». و از من خواست كه آن را امضاء كنم….گفتم «امضاء نمي‌كنم». نوشتم كه امضاء نمي‌كنم….
برگه را دستم داد به علامت اينكه آنجا را ترك كنم. از اتاق كوچك خارج شدم. نفر بعدي كه روي صندلي انتظار نشسته بود، سرهنگ خلبان بهزاد معزي بود. به او گفتم كه حكم اخراج مرا از فرانسه صادر كرده‌اند و اگر توانست اين خبر را به بقيه برساند….
دو مأمور مرا به سمت در خروج همراهي مي‌كردند. از د.اس.ت خارج شدم. به نظر مي‌رسيد در پشتی ساختمان بود. كوچه نسبتا پهن اما بسيار خلوت و برايم نا آشنا. تا سر كوچه كه حدود 200 متر فاصله داشت رفتم. برگشتم و عقبم را نگاه كردم. سرهنگ را ديدم كه از همان در خارج مي‌شد. با دست اشاره كردم كه سمت من بيايد. به چند قدمي كه رسيد، با پوزخندي گفت: «براي من هم حكم اخراج صادر كردند»….پياده ادامه داديم….هوا گرگ و ميش بود. بعد از چهار روز بيخوابي و بازجويي‌هاي مستمر وقت و نيمه وقت, از بس روي زمين يا چارپايه‌هاي نصب شده به ديوار، دست بند به‌دست نشسته بودم, انگار پاكت تاخورده شده بودم. سرهنگ همان دمپايي پايش بود و يك تي شرت تابستاني سورمه‌اي هم به تن. قلدرهاي اعزامي تا دندان مسلح, چهار و نيم صبح اين مرد شريف را از رختخواب كشيده بودند بيرون. حتي فرصت نداده بودند لباسها و كفشش را بپوشد. قدري سردش شده بود. كت ام را در آوردم و دادم كه بپوشد. مخالفت كرد و گفت خودت سردت مي‌شود. ولي با اصرار من قبول كرد. همان كتي كه دو شب قبل تر وقتي نيمه شب به سلولي در كميسارياي منطقه چهاردهم برده شدم, به عنوان زير انداز به سرهنگ دادم. به مترو رسيديم. اما هنوز متروها كارشان را شروع نكرده بودند. پياده ادامه داديم. يادم نيست دو يا سه اسكناس ده يا بيست اورويي داشتم. همان كيفي بود كه هنگام بازداشت از من ضبط كرده بودند. خوشحال شدم كه مي توانم بليط قطار و مترو براي دو نفر بگيرم. به منطقه آشنا بودم…با يك محاسبه حدس زدم كه تا رسيدن به ميدان «اتوآل»، متروها هم شروع به كار خواهند كرد. اينطوري هم بدنهايمان از كرختي در مي‌آمد و هم سرهنگ كه قدري سردش بود، گرم مي‌شد. بعد از حدود یکساعت در ميدان «اتوآل» بوديم. .. دو بليط خريديم و سوار مترو سریع السیر شديم و حدود يكساعت و نيم بعد در اوور سوراوآز بوديم………….».
باری، روز بعد هر دویمان به تبعید رفتیم. او در شهری به نام «شومون» و من در «ووزول» که صد کیلومتر با یکدیگر فاصله داشتند، پرتاب شدیم. حق خروج از شهر را نداشتیم، لذا روزانه یا یک روز در میان تماس، تلفنی برقرار بود و یکدیگر از فعالیتهایمان با خبر می کردیم و تجارب را در اختیار یکدیگر می گذاشتیم. برادرم، زنده یاد مجاهد کبیر حمید اسدیان چندین بار برای دیدن ما آمد. ابتدا چند روز نزد سرهنگ می ماند و بعد پیش من می آمد. کتاب خاطرات سرهنگ، حاصل آمدنهای حمید و دیدارش با سرهنگ بود. خاطرات سرهنگ را ضبط کرد و بعد که می آمد پیش من، دو نفری نوار ضبط شده را پیاده می کردیم و بعدها خودش تدوین و تنظیم کرد..
شعری که در ابتدای این نوشته آوردم را در روز 7 مرداد82، یعنی یک ماه و اندی بعد از تبعیدمان و به مناسبت سالگرد پرواز بزرگ از تهران به پاریس و رساندن قلب تپیده انقلاب مسعود، برای عقاب تیز پرواز آسمانهای ایران نوشتم. اما مدتها بود که به او نشان نداده بودم. مدتی محل استراحت شبانه مان، در پشت دفتر کار او در حیاط پشتی دفتر شورای ملی مقاومت در اوورسوراوآز بود. هرگاه از پشت پنجره اتاقش رد می شدم، با دست اشاره می کرد که بیا تو. سیگار می کشید و من از بوی سیگار گریزان بودم. با خنده می گفت «حالا نمی میری یک لحظه بیا تو». فلاکس چای داشت و فوری برایم می ریخت. کتاب رستاخیر گل را که چاپ کردم، شعری که برایش سروده بودم را با خود داشت. رفتم که یک جلد کتاب را به رسم دوستی و ادای احترام به او هدیه بدهم. شعر را برایش خواندم. نگاهی کرد و گفت «این طور چیزها را برای من ننویس، برای شیر همیشه بیدار بنویس…» صورتش را بوسیدم. حالا او آخرین پروازش را تا کهکشان جاودانه فروغها اوج بخشید…

شكوه زندگي در سكون
جوانه نمي زند
اگر زمين مجال افتخار زيستن باشد
آنها كه در دهان ياس، عطر پارو مي كنند
در قلبِ لاله، رنگ مي كارند
در نبضِ شقايق، آفتاب خرمن مي كنند
بي مرگند