برگرفته از کتاب نفیس: « سهقطرهخون »
« صادق هدایت »
مشدی رمضانعلی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت:
خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمدهایم؟
سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم.
دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه چاپاری شکست.
یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم.
چون پا به سن گذاشتهام، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم.
همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما، هزار تومانش را به من حلال کرد.
دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلالتر است.
خانم گلین قلیان را از دست عزیز آغا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت:
همین شاهباجی که همراه ما بود، من میدانستم که تکان راه برایش بد است.
استخاره هم کرده بودم، بد آمده بود.
اما با وجود این آوردمش.
میدانید این ناخواهری من بود،
شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برد سر شاهباجی.
من از بسکه توی خانه به او هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم به او نرسد.
عزیزآغا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت:
پس… پس شما هم…
خانم گلین همینطورکه پُک به قلیان میزد گفت:
مگر پای منبر نشنیدی.
زوار همانوقت که نیّت میکند و راه میافتد، اگر گناهش بهاندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود…