خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو!
چه نفرینی پشت این جملاتند
روزگار به دمی گذرد و گوئی همین چند روز پیش بود که برای دختر کوچولوی آن سالهای دور قصه می گفتم و یکی از قهرمانان مشهور آن شبهای کودکی دخترم عمو صمد به زعم ما و صمد بهرنگی ادبیات ایران بود. همان گونه که صمد قهرمان روزگار کودکی و نوجوانیم بود
صمد مردی که بارها فریاد تعالی و پیشرفت را در نفی پیامی داد که سالها در گوشها زمزمه کردند تا به بهانه رسوا نشدن بخواهند که جماعتی بسازند که طوق بندگی را عطیه ای دانند .
صمد هم در میان همین مردمانی بود که کم می خوانند و کم می دانند و هزاران ادعا دارند. صمد بهرنگی درگیر جامعه ای خود باخته و هزار بافته از جهل بود اما حرف خود را چه زیبا زد:
” به گمانم ذهنیتی که آدمها از خود برای هم به یاد گار می گذارند از همه چیز بیشتر اهمیت دارد و گرنه همه آمده اند که یک روز بروند “
و صمد آمده بود که ذهنیت را به سوی روشنائی ببرد چون حکایت کرم شب تاب قصه عروسک سخنگویش که چنین نگاشت
کرم شبتاب گفت: رفیق خرگوش! من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند با یک گل بهار نمیشودتو بیهود میکوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی
..خرگوش گفت: این حرفها مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالأخره روشنایی است!
و صمد به دنبال روشنائی ها بود زیرا می دانست که تاریکی بسیار است و هر ذره ای ز نور شاید بتواند فقر را از بین ببرد زیرا بهرنگی معتقد بود
فقر شب را بی غذا سر کردن نیست. فقر روز را بی اندیشه به سر کردن است و چنین است که شاهدیم شکمهای بر آمده بسیار و ادعاهای تو خالی بی کران باشد و بر سر سفره اندیشه ها آنها هیچ چیز وجود ندارد
صمد بهرنگی از همرنگ نشدن ها گفت از رهائی ز پوچ بودن و بی بهره از هنری که اندیشیدن نام داشت . او قهرمان قصه های ما را در قالب ماهی سیاه کوچولوئی آورد که به مادرش می گفت
این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که،
راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟
چه خوب است که بهرنگ شد تا همرنگ جماعتی که فقیرند به اندیشیدن و عاشقی کردن و به وفاداری و مفتخرند به نفی نور و خلق مردابی ز جهل و نفرت که بسی بزرگتر از هر تصوری است
در مهر ۱۳۳۷ صمد برای ادامه تحصیل در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به دوره شبانه دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهینامه پایان تحصیلات ادامه داد.
بهرنگی در نوزده سالگی ۱۳۳۹ اولین داستان منتشر شدهاش به نام عادت را نوشت و سال بعد آن تلخون را با نام مستعار (ص.قارانقوش) در کتاب هفته منتشر کرد و این روند در چاپ کتابهای بعدی ادامه داشت.
بعدها از بهرنگی مقالاتی هم به چاپ رسید و ترجمههایی از شعرهای ( احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و نیما یوشیج ) را از فارسی به آذری انجام داد.
در سال ۱۳۴۱ صمد از دبیرستان اخراج و به دبستان انتقال یافت. در سال ۱۳۴۳ با تحت تعقیب قرار گرفتن صمد بهرنگی بخاطر چاپ کتاب (پاره پاره) همراه بود و با صدور حکم تعلیق از خدمت به مدت شش ماه.
در این سال وی با نام مستعار افشین پرویزی کتاب انشاء ساده را برای کودکان دبستانی نوشت. در آبان ماه همان سال حکم تعلیق وی لغو گردید و صمد به سرکلاس بازگشت.
او پای پیاده به روستاها میرفت و اگر کسی کتابخانه تاسیس میکرد او را مورد تشویق قرار میداد. بچه ها را به کتابخوانی و خلاصهنویسی از کتابها تشویق میکرد.
او تلاش میکرد تا بچهها با کتاب به عنوان یک همراه همیشگی در تمام طول زندگی مأنوس باشند.
در این دوران ساواک به برخی فعالیتهای بهرنگی حساس شد، تهدیدها آغاز شد.
چندین بار در طول دوران زندگی خود مورد توبیخ و جریمه وحتی تبعید قرار گرفت.
سرانجام بهرنگی در نهم شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس غرق شد (کشته شد) و پیکرش را در گورستان امامیه تبریز دفن کردند.
ده روز قبل از این حادثه ماموران به خانه او هجوم برده و او را تهدید کرده بودند. یکماه قبل از این حادثه کتاب ماهی سیاه کوچولو چاپ شده و مورد استقبال مردم ایران و جهان واقع شده بود.
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که میشوم – مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…