خانه / مقالات / «مگه ما مرده خوریم؟» :محمد اقبال.

«مگه ما مرده خوریم؟» :محمد اقبال.


از کتاب خاطراتم (یاد)
با زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدى نویسنده صاحب نام میهنمان از ایام جوانى و دانشجویى از طریق کتابهایش و نمایشنامه هایش که به اجرا در آمده بود آشنا بودم . اولین بار خود او را در محل اجراى نمایشنامه «عزاداران بیل» دیده بودم، خوب یادم نیست احتمالا در تالار فردوسى دانشگاه تهران بود. با یکى دیگر از همکلاسى هاى دانشکده رفتیم جلو و وقتى فهمید من آذرى هستم حسابى خوش و بش کرد.
چند بار دیگر او را از دور و نزدیک دیده بودم به طور خاص در سخنرانى هاى انستیتو گوته در تهران پاییز ۱۳۵۶ و آنجا نیز عرض ادبى کرده بودم.
چند سال بعد اما در پاییز سال ۱۳۶۴ در روزهاى آخر حیاتش در بیمارستانى در پاریس کنار آن نازنین بودم. شاید به جز اعضاى مقاومت یکى دو نفر دیگرى به دیدنش مى آمدند… من جزء کوچکى از مجموع رسیدگى ها و خدماتى بودم که به او ارائه مى شد و در واقع روزى چند ساعت به من مى رسید. بدرى خانم همسرش هم البته در کنارش بود.
تا بالاخره آن روز شوم فرارسید و او جان به جان آفرین تسلیم کرد. به هم ریخته از این پیش آمد ناگوار ، تلاش کردم از تلفن عمومى به (مجاهد شهید) نادر افشار زنگ بزنم و خبر دهم، گفتند در اور سور اواز است، زنگ زدم اور، مقر مرکزى مقاومت، به بیژن (نادر افشار) وصل شدم، خبر را دادم و سؤال کردم اطلاعیه نمى دهیم؟ بیژن حرف مرا با صداى بلند تکرار کرد، مشخص بود که در حال سؤال کردن است، از آن طرف یک «صدا» فریاد زد: «مگه ما مرده خوریم؟». و من که صدا را شناخته بودم، تنم لرزید، راست مى گفت، مجاهدین از ابتداى حیاتشان یک سویه پرداخت کرده بودند .
نشان به آن نشان که تمام تدارکات مراسم و مقدمات کفن و دفن او توسط مجاهدین انجام شد اما بدون هیچ نامى و نشانی؛ حتى یک مجاهد یا عضو شوراى ملى مقاومت سخنرانى نکرد، چند تن – کمترینشان من – گوشه یى در میان انبوه جمعیت – غریبانه با غلامحسین ساعدى وداع کردیم و دیگرانى سخنرانى کردند و دیگرانى جلو ایستادند و البته از او تجلیل کردند.
چقدر مسعود را دوست داشت! خودش مى گفت نوشتم… یه مجله بهش دادم نوشتم «خدمت عزیزترین نور چشم همه ما مسعود رجوی…».
مى گفت: «… من مخلص کسى هستم که با خمینى بجنگد. هر فشارى هم به من می‌آورند دقیقا از همین موضع است و من از این موضع کوتاه نمى‌آم».
وقتى نوبتم تمام مى شد و مى خواستم خداحافظى کنم، با لهجه آذرى غلیظ همیشگى اش از من مى پرسید «ایغبال!! (اقبال) دارى مى ری؟… اوورم مى ری؟». من که در جاى دیگرى مستقر بودم و او هم مى دانست در اور نیستم اما با سکوت نشانش مى دادم مى توانى حرفت را بزنى، سپس مى گفت: «جون من، تورو به خدا؟» یک حالت اشتیاقى پیدا مى کرد که مى خواستم آن لحظه را ببینم، چهره اش خندان مى شد، صورتش سرخ مى شد و بعد مى گفت: «جون من مسعود رو مى بینی؟» من بازهم مى خندیدم و سکوت مى کردم و نگاهش مى کردم! اشتیاق او هزار برابر مى شد، ته مانده گیلاس شرابش را سر مى کشید و مى گفت: «ایغبال، جون من بیا جیلو» و من که مى دانستم، صورتم را جلو مى بردم، و او بوسه یى سخت بر گونه ام یا پیشانى ام مى نشاند، و مى گفت: جون من اگه مسعود رو دیدى یه ماچى گنده بنداز رویى لپاش!! و من با قهقهه خارج مى شدم.
بعد که برمى گشتم، حالا فردا یا وقتى که نوبتم مى شد، باز مى پرسید ایغبال؟ جون من مسعود رو دیدی؟ من مى خندیدم، او اصرار داشت جواب مثبت بدهم، و من مى خندیدم… بعد مى پرسید جون من بوسش کردی؟ و من باز مى خندیدم و او مرا غرق بوسه مى کرد…: جون من حالش خوب بود؟ سر حال بود؟
بعد حالت جدى به خودش مى گرفت: من نوشتم…، همه اینها رو تو قصه هام نوشتم. یه قصه دارم ایسمش هست: «خانه باید تمیز باشد» بیام بیرون چاپش مى کنم…». آن زمان مصادف بود با روزها و ماههاى بعد از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین در سال ۱۳۶۴ که تمامى مور و ملخ هاى سیاسى از سوراخهایشان بیرون آمده بودند و دار و دسته هاى جنایتکار موسوم به اقلیت به فرمان وزارت بدنام و در هماهنگى با محافل استعمارى، خودشان را به نرده هاى شهردارى اورسور اواز در چند صد مترى اقامتگاه رهبر مقاومت زنجیر مى کردند تا فرانسه علیه او اقدام «قاطع» به عمل آورد!
بیست سال بعد آن قصه «خانه باید تمیز باشد» که در میان میان ده داستان دیگر چند سال قبلش در کتابى با عنوان «آشفته حالان بیدار بخت» در ایران چاپ شده بود، به دستم رسید. ساعدى نازنین تمیز کردن خانه را در واقع تمثیلی یافته بود براى نابود کردن همه زشتی ها و همان مور و ملخ هاى صحنه سیاسى…:
زن و شوهر جوانی برای سه روز رفته اند شمال براى ماه عسل، و یک خانه گرفته اند که پر از مور و ملخ و حشرات موذى است … هر دو آستین بالا مى زنند که خانه را تمیز کنند و این کارشان تا روزى که برگردند ادامه مى یابد، در تمثیل، جوانى شان و عمرشان را در مبارزه نفس گیر و بدون هیچگونه استراحتى براى زدودن هرچه ضد ارزش است مى گذارند.
شاه و ساواکش او را گرفتند و به زندان افکند و شکنجه اش کردند و خمینى پلید آواره و در بدرش کرد
شاملو نوشت:
«آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازهٔ نیم‌جانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحیِ زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته‌آهسته در خود تپید و تپید تا مُرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. ساعدی مسائل را درک می‌کرد… او را اره کرده بودند…».
نمى خواستم این را منتشر کنم. چون مى دانم که عزیزانى از نقل این خاطره که سالهاست در دلم نگه داشته ام خواهند رنجید که چرا «اسرار هویدا کردم». مسئولیتش تمام عیار پاى من. حقیقت است نباید حفظش کرد شاید فردا من نبودم. ضمن این که اکنون این را به عنوان مقدمه یى براى دو یادداشت دیگر نیاز داشتم که منتشر کنم.
یادش بخیر. اکنون که این سطور را مى نویسم اشک در چشمانم حلقه زده است. چقدر عشق و مهر و محبت در کلامش نهفته بود، هنوز هم حرفهایش با آن لهجه غلیظ آذرى در گوشم زنگ مى زند…
محمد اقبال.