به مناسبت چهل و هشتمین سالگرد شهادت اولین دسته از اعضای مرکزیت
سازمان مجاهدین خلق ایران در 30 فروردین 1351
قامت چهار سرو سرفراز ما، ناصر صادق، علی میهندوست، محمدبازرگانی و علی باکری، در 30 فروردین سال 1351 و کاظم دوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، دو شقایقی که چهار سال بعد همراه با هفت تن از یاران «فدایی»شان در تپههای اوین به خون تپیدند، چنان «مرگ را سرودی کردند»، «که بهار/ چون آواری/ بر رگ دوزخ خزید». البته با خون این شهیدان والامقام، دیکتاتوری شاه توانست، بهار آن سال را برای مردم ایران زخمی و خزان کند، اما دیکتاتور مست قدرت، نمیدانست نه تنها آنطور که هدفش بود، بلوغ بهار جنبشی که جوانه زده بود عقیم نخواهد شد، بلکه، لالههایی که از خونشان برآمد، همچون آینهیی در برابر مردم قرار گرفت و سیمای تابان آن قهرمانان را تا ابد در ذهن و ضمیر مردم حک نمود.
میگویند در طی طریق، «عشق» مهیبترین وادی است که هر سالکی در برابر خود دارد. شاید به همین دلیل است که عطار در منطقالطیر خود، «عشق» را پس از «طلب» دومین وادی قرار داده است. طلب، یعنی خواستن. جستن. چیزی که سالک یا جستجوگر میخواهدش. که همان حقیقت ناب است. عطار سختترین وادی یعنی «عشق» را در همان آغاز کار قرار داده تا «طلب» کننده از همان ابتدا امتحانش را پس دهد و بتواند به سلوک عشق ورزیدن برای رسیدن به غایت مقصود دست یابد. همان عشقی که البته «عقل» تاجرپیشه هیچگاه به خاک درگاهش هم راه نمیبرد و به قول مولانا:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
تعبیری که از عشق عطار ارائه میدهند این است که رسیدن به چنین مرتبه از عشق، تنها با گذشتن از «عشق دوپایه» میسر است.
آیا، چنین تعبیر پاک و تمیزی از عشق، جز این است که در وجود این سالکان عاشق ما فوران میکرد؟ چنانکه چون شرارهیی از وادیش گذشتند و پاکبازانه در وادی «توحید» خفتند.
مجاهد والامقام، علی باکری، از جمله گوهران تابناک همین جمله عاشقان بود. او هم از استعداد سرشار و خلاق برخوردار بود و هم در عرصه کار و تلاش زندگی خصوصی به موفقیتهای چشمگیری دست یافته بود. و از نگاه یک جامعه عادی از جاذبههای بسیاری برخوردار بود و در یک کلام هیچ کم نداشت. ولی همه آنها را برای پرش به افق بلندی که در ذهن بیتابش ترسیم کرده بود، زیر پا نهاد و چنان شخصیتی انقلابی از خود ساخت که الگویی جاویدان برای نسل خود و نسلهای بعد از خود گردید.
این سر که نشان سرپرستی است
وین گونه رها ز قید هستی است
کدام نیرویی جز عشق به مردم محروم و تحت ستم دیکتاتوری و عشق به آزادی میتوانست چنان شجاعت و بی باکی را برانگیزد که در برابر آن دادستانی که نشاندار «تاج و ستاره» قدر و قدرتی نظامی بودکه خاک تحت سلطهاش را جزیره ثباتش مینامید، فریاد برآورد: «ما بهاتهام کوشش برای سرنگونی رژیم محاکمه میشویم، باکمال افتخار این اتهام را قبول میکنیم، ما میدانیم که نهضت قربانی میطلبد و حاضریم خودمان اولین قربانیان آن باشیم».
همین عشق بود که چنان ایمانی بوجود آورده بود که با وجود آن ضربه کمرشکن شهریور سال 50، که بنیانگذاران و همه اعضای مرکزیت را به بند کشید، اما سرسوزنی از ایمان راسخشان نسبت به افق بالابلندی که در اندیشه داشتند کم نکرد و در آستان «میعادگاه جاودانگی» نیز چشم از «طلوع آفتاب» برنمیگرداندند و در طنین صدای ناصر خطاب به مردمش میپیچید که: «ما به شما نوید میدهیم، ما دماغهٌ کشتی پیروزی را در افق اقیانوس تودهها میبینیم. ما پیروزی خلق را میبینیم. ما پیروزی توحید را میبینیم، ما طلوع صبح را میبینیم».
یا صحنههایی که کاظم آن گرد سرفراز آفریده بود که از فراسوی طاقت انسان نیز میگذرد، حاصل کدام نیرو و توان است؟ آنجا که وقتی با تنی خون آلود و گلولهیی در ناحیه فک، با برانکارد به تخت شکنجهاش بردند. درحالیکه همه پزشکان تحت امر ساواک گواهی میدادند که او بی هوش نیست، ولی شکنجه گران در بهت و حیرت بودند که چگونه است با این همه شکنجه و تحریک زخم تازه گلو و جراحات بدنش با چاقو و دیگر اشیاء، اما حسرت یک آه را هم بر دل جلادان گذاشته بود و هرگز لب نگشود. اما فراتر از قهرمانیهایش در زیر شکنجه، فروتنی و تواضع در برابر دیگران و شخصیت و اخلاق والای انقلابی او بود که بر تمام محیط زندان تأثیرگذاشته بود و بسیاری از همبندان غیر مجاهدش را نیز شیفته خود کرده بود. براستی که تمامیت یک مجاهد خلق، در عزم, سیما و سلوک کاظم متجلی بود.
هر بامداد
کبوتری سپید از قلبش آب میخورد
و در تمام روز
دو ببر سیاه در چشمانش میدوید
کبوتران تشنه!
ببرها را چگونه کشتند!؟
ببرها را چگونه کشتند!؟
میخواهم در قلب مجروح کبوتران
برای دو ببر سیاه بگریم.
مصطفی، آن شکیب و آرام «خوشدل» جمع دوستان و آن صخره پایداری که شکنجهگرانش را هم مستأصل کرده بود. یک فداکار مجسم بیچشمداشت. از آن نوع فداکاریهایی که اگر نه بر فراز، که حداقل از جنس شهادت است. آنجا که در زیر شکنجه بود، اما وقتی پی برد همرزم دیگری که حتی هرگز او را ندیده بود و نمیشناخت، ممکن است در معرض دستگیری باشد، به «دروغ» اتهاماتش را پذیرفت و باز به زیر شکنجه شتافت. و وقتی موفق شد جلاد را فریب دهد و همرزش را از دستگیری برهاند، از شادی در پوستش نمیگنجید و «عشق» بود که از وجودش فواره میکرد.
آنها، همه آنها، علی باکری، علی میهندوست، ناصر و محمد و کاظم و مصطفی شاخههای سترگ درخت طبیهیی بودند که از یک «ریشه شکوهمند» سر برآورده است.
به راستی و به حق نمیتوان، از این چهار سرو سرفراز صحبت کرد، اما، از تنها «شاهد» سرفراز آن جمع، یعنی «مسعود» سخن نگفت. اصالت و جوهر این باسببی در این است که او خود «پارهیی از تنشان» و «پارهیی از خیال دلکششان» بود. چشمههای جوشانی بودند که در رودی به نام «محمدآقا» به هم پیوستند و به دریای مجاهدین راه بردند. کسانی که پای صحبت مسعود در مورد این شهیدان بودهاند، دیدهاند او با چه «عشق» و شیفتگی از آنها میگوید و بر خود و بر نسلش میبالد. با هرکلامی و توصیفی، آنها را در خودش تکرار و تکثیر میکند. از هرکدامش گلی و بویی به مشامها میپراکند. از آن یکی که میگفت «دلبر بالابلند و گلعذار من» تا آن گرد دلاوری که «شاهد شهیدان»ش مینامد. از لحظههای بههم پیوستن و جوش خوردن، تا صحنههای رزم و پیکار. از داغ و درفش و شکنجه در سلولها و دهلیزها و نگاههای پر راز و رمز دلتنگی و پیام، از پشت میلهها. از غریوهای «الله اکبر» در کمیته مشترک تا صفیر مشترک صاعقههای خروششان در بیدادگاه نظامی و تا آخرین وداع و بوسه «بر لبهای تبدارشان». هم او بود که بعد از شنیدن خبر اعدامشان، تا مغز استخوان سوخت و طی پیامی خطاب به یارانش در بیرون از حصارهای زندان نوشت: «بهعنوان یک مجاهد ناچیز و به اقتضای وظیفهٌ انقلابی و انضباط تشکیلاتی خود را آماده کرده بودم تا ناچیزترین سرمایهٌ خود یعنی جانم را به انقلاب این خلق بزرگ ادا کنم… اما منافع دیکتاتوری حاکم مخصوصاً در خارج ایران مرا فعلاً از این سعادت جاویدان محروم کرده است… لیکن آنچه در این لحظات مهم است تجدید عهد با شهیدان بهخونخفتهٌ خلق است که در آخرین لحظات لبهای تبدارشان را بوسیده و صدای تپش قلبشان را که جز بهخاطر سعادت و آزادی خلق نتپیده است، شنیدهام و متفقاً سوگند خوردهایم تا پیروزی».
و قطعاً روح پر فتوح آن شهیدان والامقام بینهایت شاد است که میبینند در «سعادت جاویدان» مردم محروم ایران همان به که آن «سوگند» خورده جمع شان تا فراسوی عشق و معرفت و پاکبازی وفادار مانده و خونهای آنها را در رگهای نسل جدیدی از عاشقان جاری کرده است.