خانه / مقالات / خاطره‌ آیت‌الله موسوی اردبیلی از کودکان بیگناه خردسالِ زندانی، در زندانِ اوین

خاطره‌ آیت‌الله موسوی اردبیلی از کودکان بیگناه خردسالِ زندانی، در زندانِ اوین

متن زیر به نقل از آیت‌الله احمد عابدینی استاد حوزه‌ علمیه‌ اصفهان بیان شده است:
اوایل شهریور ۱۳۷۷ بود که برای خواندن کتاب سفرنامه‌ فقهیِ حج به منزل ایت الله موسوی اردبیلی رفتم، مثل بقیه‌ شب‌ها من و ایشان تنها بودیم. تازه آقای اسدالله لاجوردی را ترور کرده بودند.
آقای اردبیلی فرمودند:
« امروز هرچه با خودم کلنجار رفتم که برای آقای لاجوردی فاتحه‌ای بخوانم نشد».
حساس شدم که مگر او چه کرده است؟
سوال کردم:
ایشان در تردید بود که برایم توضیح بدهد یا خیر، اما بالاخره اموری را گفت که اکنون پس از گذشتِ بیش از ده سال از آن زمان، هنوز بسیاری از آن کلمات با همان آهنگِ سخنان ایشان در گوشم طنین‌انداز است:
اردبیلی می‌گفت:
«آن زمان که مسولیت داشتم، گه‌گاهی به زندان‏‌ها سر می‌‏زدم.
در زندانِ اوین، یک دربِ کهنه‌ قدیمی بود که همیشه از کنار آن می‌گذشتم.
یک روز هوس کردم که داخل آن‌جا را ببینم».
گفتم:
«این چیست؟»
گفتند:
«چیز مهمی نیست. یک انباری است».
گفتم:
«می‌‏خواهم درون آن را ببینم».
گفتند:
«کلیدش نیست».
گفتم:
«آن را پیدا کنید».
گفتند:
«پیدا نمی‌شود».
گفتم:
«درب را بشکنید».
گفتند:
«چیز مهمی نیست».
گفتم:
«بالاخره من باید درون این انباری را ببینم».گفتند:
«کلیدش پیش حاج آقاست. منظورشان لاجوردی بود»
گفتم:
«از او بگیرید».
گفتند:
«الان این‌جا نیستند».
گفتم:

«پیدایش کنید. من این‌جا می‌مانم تا بیاید و از جای خود تکان نمی‌خورم».
بالاخره پس از اصرارِ زیادِ من، درب باز شد.
وارد شدم. دیدم تعداد زیادی از بچه‌های خردسالِ پنج ساله، شش ساله و ده ساله با صورت‌هایی به رنگ زرد و جسم‌هایی نحیف، پنجاه نفر، صد نفر، کم‌تر یا بیش‌تر، نمی‌‏دانم؛ محبوس‌اند.
بچه‌ها دور من ریختند. گریه می‌کردند. عبا و دست‌هایم را می‌بوسیدند و التماس می‌کردند.
گفتم:
«این‌ها چه کسانی هستند؟»
گفتند:
«این‏ها بچه‌های منافقان هستند که پدر و مادرشان یا کشته شده‌اند یا فرار کرده‌اند».
گفتم:
«این‌جا چه کار می‌کنند؟ پدران‌شان مجرم بوده‌اند، جرم این‌ها چیست؟ این‌ها پدر بزرگ ندارند؟! خویشاوند ندارند؟! قیم ندارند؟!»
از وضع اسفبار بچّه‌ها چشمانم پر از اشک شد. عینک خود را برداشتم و با دستمال، اشک‌های خود را پاک کردم و گفتم:
« همین امروز، تا ۲۴ ساعت باید این بچه‏‌ها را به خانواده‌های خودشان برسانید و هر کدام که خانواده ندارند، یا جایی ندارند، آن‌ها را به دادستانی بیاورید. برای آنان جایی تهیه می‌کنیم.
آخر، پدرِ بچه‏ منافق بود و کشته شد، یا مادرش فرار کرد، چه ربطی به بچه‏ دارد؟!
انصاف و رحم و مروت‌تان کجا رفت؟!»

بالاخره پس از چند روز آقای محمدی گیلانی، قبل از خطبه‌های نماز جمعه‌ تهران، جوابم را داد و گفت:
«آن‌ها که برای بچه‌ منافق اشک می‌ریزند، نباید مسولیت قبول کنند.
چرا آن ‌وقت که پدران‌شان پاسدارهای ما را می‌کشتند گریه نکردید؟!
کسی مرجع ضمیر حرف‌های او را نفهمید، جز من…
آقای لاجوردی به من می‌گفت‏:
«من، تو و آقای منتظری را قبول ندارم، شما نمی‌فهمید، شما نمی‌گذارید من ریشه‌ منافقان را بکنم، اما چون امام خمینی به من فرموده از شما اطاعت کنم، اطاعت می‌کنم، وگرنه اصلا شما دو نفر را قبول ندارم.

لاجوردی، جنایت‌پیشه‌ای بود که در کنار تمام خباثت‌هایش، دو رفتار جنایت‌بارش هرگز از حافظه‌ی تاریخ فراموش نخواهد شد:
نخست این‌که وقتی به‌سبب جنایت‌های بی‌شمارش، بالاخره اخمینی پذیرفتند که او را برکنار کنند، در زمان تحویل و تحول زندان اوین، در حدود ۳۰۰ نفر در آمار زندانی‌ها کسری آمار داشت که هیچ‌وقت معلوم نشد چه بلایی بر سر این تعداد انسان آمده است…!!!
و دوم این‌که این شخص، برای این‌که به خانواده‌ زندانیان رنج بیش‌تری بدهد، دستور داده بود تا به این بهانه که دختر باکره را نمی‌توان اعدام کرد، به دختران اعدامی، در شب قبل از اعدام تجاوز بشود و در زمان تحویل جنازه، پاسدار متجاوز، سکه‌ای را به خانواده‌ی زندانی، به‌عنوان مهریه‌ی دختر بپردازد تا تحقیر آن خانواده را به اوج برساند. دستورات قرآن مجید برای برقراری حکومت عدل اسلامی به زعامت حضرت امام مهدی (عج)،اجرا میکردند