.
رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم، از بخت بد من، پسر بچه نازنین و کوچکی را آورده بودند برای تزریق، و صدای فریادش که “تو رو خدا نه” و به مادرش التماس میکرد “برویم”، تمام تنم را میلرزاند.
همه به من میگویند اگر یک هفته در درمانگاه کار کنم، دیگر صدای التماس کودکان در تزریقات، آنطور منقلبم نمیکند…!
اما اینطور نیست…!
من اگر ده سال هم در همان بخش تزریقات کار کنم، باز هم صدای گریه بچهها، تمام بدنم را مور مور میکند! قلبم را میخراشد…
حتما، حتما، بعد از چند روز، روشی را اختراع میکنم تا هیچ بچهای موقع تزریق، درد نداشته باشد!
رفته بودم خانه دوستم، پیراهن سفیدی تنم بود، دختر کوچکش از من فرار میکرد. میگفت دخترش هفتهای یکبار تزریق دارد و دیگر از دیدن لباس سفید وحشت میکند…!
نمیدانم چرا بعضی فکر میکنند تکرار یک عمل آن را عادی میکند…؟!
نه عادی نمیشود…
دکتر علیرضا بهشتی شیرازی به من گفته بود خاطراتم را از کربلای چهار بنویسم، خودش آن را منتشر میکند. میدانستم مدیر با اخلاق و دانشمند انتشارات روزنه است. گفتم شوخی میکنی دکتر، من حقیقت را بنویسم، هیچکس چاپ نمیکند. با همان چهره جدی و پر از صبر و محبتش گفت تو بنویس من قول میدهم چاپ کنم.
حالا او را به بهانه سه دقیقه صحبت اینترنتی در کنفرانسی، به زندان بردهاند. علاوه بر آن سالهای متوالی که بهخاطر فعالیت در ستاد میرحسین، زندان کشیده بود…
من کتابم را برای که بنویسم…؟!
آقای بهزادیاننژاد را هم به همین جرم بردهاند زندان. او هم تنها کار فرهنگی میکرد. او هم دانشمند ایرانی بود. هر دو نویسنده، هر دو پژوهشگر، هر دو دلسوز ایران، هر دو آرام، هر دو مهربان، هر دو استاد دانشگاه…
آخر چرا فکر میکنند ما همه چیز برایمان عادی میشود؟! نمیشود…!
کدام حاکمیتی که اندکی عقلانیت داشته باشد، بزرگان علمیاش را زندان میبرد؟! کدام عقل سلیمی اهل دانش را به سلول میفرستد؟! به بهانه سخترانی در سمیناری…؟! آنهم برای آینده ایران…!!
ظلم کردن برای شما عادی شده، ظلم دیدن برای ما هرگز عادی نمیشود…
ما هنوز از دیدن سرنگ بدنمان میلرزد…
خانم فاطمه سپهری هنوز زندان است، ماشاالله کرمی هنوز زندان است، مصطفی تاجزاده، خانم هدایت، خانم محمدی، پدر پویا، محمد نوریزاد، رزاق، مهدی محمودیان، عبدالله مومنی، دکتر مدنی، و صدها زندانی مظلوم دیگری که گناهی جز قلم و بیان نداشتهاند. جز اندیشۀ باز، جز حقیقتگویی و من شرمندهام که اسم تکتک آنها را نمیآورم. در استان کردستان، در سیستان و بلوچستان، در خوزستان و هر جا… چقدر زندانی بیگناه…!
تازه عباس عبدی و زیدآبادی و یاشار سلطانی را هم به خط کردهاید برای هدایت به سمت زندان…!
چرا فکر میکنید زندان میبرید و مردم فراموش میکنند…؟!
چرا فکر میکنید حتما در وقت سقوطتان بخشیده میشوید…؟!
آن کودک، لباس سفیدِ مرا دید، فرار کرد…
آن پسر بچه، سرنگ را از دور دید، مادرش را چسبید… که برویم…!
به ما حق بدهید هر عبا و عمامهای را که ببینیم، یاد زندان و شلاق و سرقت باغ ازگل و اختلاسها بیفتیم…!!
قبول کنید جوانها بیخود مهاجرت نمیکنند…
قیافه شما وحشتانگیز است برای ما…!!
به ما حق بدهید شنیدن صدایتان حالمان را بد کند. ولو قرآن بخوانید…!
به ما حق بدهید هیچ تهدید خارجی دلمان را برایتان نسوزاند…
وقتی ادعا کردید در عرصه منطقه، موفق شدید، اصلأ هم خوشحال نشویم…
ما شما را میبینیم…
یاد مزاحمت برای دخترانمان میافتیم،
یاد زندان، یاد شکستن قلمها،
یاد حبس اندیشمندان،
اصلا یاد شمشیر آغشته به خون میافتیم…!
و ما هیچوقت یادمان نمیرود؛
ایران زمانی در دست کسانی بود که
نویسندگان را به سیاهچال میانداخت
دلسوزان را دستبند میزد
و به آن افتخار میکرد
که این همان اسلام خداست…
نه!
خباثتها…
دردها…
ظلمها…
حصرها و حبسها…
هرگز برای ما عادی نمیشوند…
.