سید هاشم خواستار از مشهد به من – محمد نوری زاد – زنگ زد و گفت: امروز تنها در باغچه ام (در بیرون شهر مشهد) داشتم بیل می زدم و کشاورزی می کردم که سه نفر از وزارت اطلاعات آمدند پشت در. که در را وا کن بیاییم داخل.
به آنها گفتم: من به شما اعتمادی ندارم. نه شما را می شناسم و نه به داخل راهتان می دهم. شماها کی هستید؟ اگر اطلاعاتی هستید حکم تان را نشانم بدهید.
این سه، اطلاعاتی بودند. لابد آمده بودند برای ارشاد من. اصرار که: بگذار بیاییم داخل. من اما سگی را که به طناب بسته بودم واگشودم. تنها کاری که از من بر می آمد. بعدش به پسرم زنگ زدم. که: سه نفر از اطلاعات آمده اند پشتِ درِ باغ و اصرار دارند داخل شوند. به پسرم گفتم: در جریان باش. پسرم فی الفور آمد.
آن سه نفر را به داخل راه دادم. شروع کردند به نصیحتِ من. که هر چه می خواهی بنویس و هر چه می خواهی بگو، اما چرا در نوشته ها و صحبت هایت از مجاهدین اسم می بری؟
و گفتند: ما از تو می خواهیم امضاء بدهی و تعهد بدهی که دیگر از مجاهدین اسم نمیبری.
گفتم: من کِی به شماها تعهد داده ام که حالا بدهم؟ هرگز به شما تعهد نمیدهم. و هر کجا هم که بتوانم حرفم را میزنم و می نویسم و از آزادی و هویت سرزمینم دفاع میکنم.
به آنها گفتم: من وصیت کرده ام اگر به هر شکلی از دنیا رفتم یا کشته شدم، جنازه ی مرا در کنار گور دستجمعیِ کشته های مجاهدین در خاوران دفن کنند. چرا که دوست دارم جنازه ی من هم برای آزادیِ سرزمینم هزینه شود.
به آنها گفتم: شما تنها راهی که دارید این است که یا مرا بکشید یا زندانی ام کنید. و من برای این هر دو آماده ام. گفتند: ما نیامده ایم شما را به زندان ببریم. گفتم: نمی خواهید ببرید یا نمی توانید ببرید؟
به هر سه شان گفتم: دست به من اگر بزنید، عکس چهار متریِ من از ساختمان پارلمان اروپا آویزان می شود.
این که شماها نمی توانید ما را بکشید یا زندانی کنید، به این خاطر است که اوضاع عوض شده و برایتان صرف نمی کند تا هزینه ی کشتن و زندانی کردن ما را بپردازید و گرنه به راحتی سرمان را زیر آب می کردید بی آنکه کسی خبردار شود.
و گفتم: من از مردم سپاسگزارم که به ما چنان اعتباری داده اند که مأموران اطلاعات و سپاه، جرأت نمی کنند دست به ما بزنند. گرچه ما از سالها پیش خودمان را برای هر پیشامدی مهیا کردهایم.
پنجم اردیبهشت نود و هفت