در ماه سپتامبر سه جمهوری آسیای میانه جشن استقلال دارند: ازبکستان و تاجیکستان و سرانجام ترکمنستان. تضاد غریبی در این امر نهفته است که در همین ماه سپتامبر صد سال پیش امارتی سقوط کرد که این سه کشور را دربر داشت. در واقع، این کشورها که این روزها بیستونهمین سالروز استقلالشان را تجلیل میکنند، از خاکستر سرزمینی برخاستهاند که صد سال پیش به چنگ بیامان ارتش سرخ افتاد و متلاشی شد.
بخارا، از مراکز اسلام آن دور و زمان بود. و شعار “بخارا، قوت اسلام و دین است” امروز هم در این شهر طنین میاندازد. و اما پرچم ارتش سرخ که نه اسلام را قبول داشت و نه دین را، درست صد سال پیش در روز دوم سپتامبر ۱۹۲۰ از فراز منار “کلان” بخارا برافراشته شد.
موجوده عارفوا بازنشستهای ۵۸ ساله است؛ یعنی سنش قد نمیدهد که از خاطرات صد سال پیش بگوید. اما او یکی از هزاران بخارایی است که تعریف آن روز را از پیران خانواده شنیدهاند.
میگوید: “در خانوادۀ ما فقط مادربزرگم شاهد آن روز بود و گاه دربارهاش صحبت میکرد. پدربزرگم در جنگ جهانی دوم کشته شد. در نتیجه فقط مادربزرگم بود که ندرتاً با ترس و بیم به ما میگفت که روز “انقلاب” بر فراز شهر بخارا هوایماهای جنگی شوروی به پرواز درآمدند. مردم بخارا به تکاپو افتادند، چون بیشتر آنها اولین بار بود که هوپیما را میدیدند. از سروصدای ماشینهای پرنده در حیرت مانده بودند. و بین مردم شایعه راه افتاد که میخائیل فرونزه، سرلشکر شوروی آمده. جلو چشم مردم، منار کلان بخارا را که برای آنها ارج و قرب زیادی داشت، بمباران کردند. در حالی که از منار کلان کسی یا چیزی این هواپیماها را تهدید نمیکرد. در کوچههای بخارا حمام خون راه افتاد. مردم زیادی جان دادند. پیداست که بخاراییها از آمدن ارتش سرخ که شهرشان را ویران کرد و خون مردم را ریخت، به هیچ روی خرسند نبودند.”
بمباران انقلابی
رویداد دوم سپتامبر ۱۹۲۰ و بمباران جنگندههای شوروی، در کتابهای تاریخ نوینی که در مسکو تدوین شد، “انقلاب بخارا” و فصل نوین آزادی و آزادگی مردمان منطقه نام گرفت. تاج و تخت امیر به تاریخ پیوست و داراییهایش به مسکو و پتروگراد منتقل شد، تا چرخ انقلاب روسیه همچنان بچرخد. امارت پیشین را “جمهوری خلق شورایی بخارا” نامیدند که چهار سال دوام آورد.
نخستین و آخرین رهبر دولت نوین، فیضالله خواجهیف بود. فرزند بازرگانی متمول از بخارا که در مسکو درس خوانده بود، به جنبش پانترکیسم و جدیدیه پیوست و نهایتاً کمونیست شد. به محض فروپاشی جمهوری خلق شورایی بخارا در سال ۱۹۲۴ رئیس کمیته انقلابی جمهوری شوروی سوسیالیستی ازبکستان شد. سال ۱۹۳۷ حکومت استالین، او را هم در میان “دشمنان خلق” قرار داد و سالی بعد، به عنوان هوادار تروتسکی و جاسوس آلمان و ژاپن و لهستان و آمریکا در حومۀ مسکو به گلوله بست.
سلیمان عنایتف، از نوادگان فیضالله خواجهیف است. در واقع، پدربزرگ او و پدر فیضالله خواجهیف، برادران تنی بودهاند. آقای عنایتف اکنون تاریخ سرزمینش را که خواجهیف از بازیگران اصلی آن بود، در دانشگاه دولتی بخارا تدریس میکند.
او “تاریخ نافعی” محمود بَلجُوانی را به یاد میآورد که از تاریخدانان دور و شاهد عینی حملۀ ارتش سرخ به بخارا بود. و با استناد به همین کتاب تعریف میکند که چگونه بخارا ویران شد و چطور ارتش سرخ دو دروازۀ موسوم یه قـَـرشی و سمرقندِ شهر را با جاسازی ۸۰۰ کیلوگرم تروتیل برای ورود سربازانش منفجر کرد. به گفته سلیمان عنایتف “عساکر سرخ وارد شهر شدند و زن و مرد و پیر و جوان کشته یا زخمی شدند و همه کوچههای بخارا غرق در خون شد. همه اینها حقایق تاریخ است. و این دهشت، سه روز ادامه داشت. یازده هواپیمای جنگنده روسیه بر فراز بخارا پرواز میکردند و مردم بخارا در دهشت فرو رفته بودند که این بلای آسمانی چیست و چه خواهد شد. حدود ۴۵۰ اثر تاریخی بخارا، از جمله دوتا از پنج طاق بزرگی که داشت، در آن حملۀ بلشویکها با خاک یکسان شدند. و به بازماندگان حمله هم زیان فراوانی وارد شد.”
سلیمان عنایتف با یادی از پاسداران بخارا میگوید:
“مردم بخارا و اطراف و اکناف آن، بهویژه میهندوستان راستین بخارایی به حکومت نوین (روس) پشت کردند و دست به آشوب زدند. آنها را “باسمَچی” نامیدند که به معنای چپاولگر است. در حالی که آنها هواداران استقلال بخارا بودند. استقلالخواه بودند. نزدیک به بیست سال پس از آن هم نبردهایی آزادیخواهانه جریان داشت که به “باسمچیها” نسبت میدهند. مطالعۀ نبردهای “باسمچیها” در دورۀ استقلال آغاز شد. و اکنون هر یک از آنان را ما قهرمان میدانیم و نکاتی از زندگی و کارنامهشان را میآموزیم. میشود عکس و نام آنها را در موزهها دید. افرادی که از اعضای مهم “باسمچیگری” بودند، جریان آزادیخواهی بخارا را آغاز نهادند و آن ادامه داشت.”
بالاخره انقلابی در کار بود یا نبود؟
سیفالله ملاجانف، همپیشۀ سلیمان عنایتف در دانشگاه ملی تاجیکستان، در حالی که در محوطۀ فراخ قلعۀ حصار تاجیکستان، مرکز پیشین بخارای شرقی ایستاده است، میگوید که امارت بخارا نظامی فرسوده داشت و تغییرش محتوم بود و کمتر کسی از آن دل خوشی داشت. به همین جهت در آغاز سده بیستم در امارت جنبشهای تجددخواهانه شکل گرفتند و گاه، امیر به خواستههای آنها تن میداد و نظام امارت در حال تغییر تدریجی بود. تغییر و تحولی که با حملۀ ارتش سرخ متوقف شد و جریان، در بستری دیگر جاری شد.
آقای ملاجانف به چند دلیل، رویداد دوم ستامبر ۱۹۲۰ را انقلاب نمیداند. اول اینکه از دید او
ارتش سرخ همهکارۀ ماجرا بود و از خیزش مردمی خبری نبود. همۀ تصمیمهای آشوب در بیرون گرفته میشد. دیگر اینکه این رویداد، به قول آقای ملاجانف، صرفاً به منفعت شوروی بود و ربطی به منافع مردم بخارا نداشت. میگوید برای آنها (روسها) ضروری بود که قلمرو ترکستان یکپارچه شود، در حالی که امارت بخارا در وسط دو پاره از سرزمینهای ترکستانی روسیه قرار داشت. و میافزاید: “زمانی که خبر فرار امیر از بخارا به گوش مردم رسید، مردم هم خانه و کاشانۀ خود را رها کردند و پا به فرار گذاشتند یا در شهر ماندند و کشته شدند.”
دو سوی سنگر
برمیگردیم به شهر بخارا و کنار ارگِ آن که صد سال پیش اقامتگاه امیرش بود.
روبروی ارگ، نگاره محمودوا را میبینیم که در دانشگاه دولتی بخارا فلسفه تدریس میکند و موضوع “انقلاب بخارا” نه تنها مربوط به کارش است، بلکه با تاریخ خاندان او هم گره خورده. به زبان روسی میگوید:
“خود من بخاراییام و پدر و مادرم هم همینجا به دنیا آمدهاند. مادرم میگوید که دو پدرجد او مستقیماً در رویدادهای ۱۹۲۰ شرکت داشتند و از قضا در دو سوی سنگر قرار گرفتند. یکی از آنها دستیار و دستاندرکار انقلاب فیضالله خواجهیف بود. و دومی را به محض تأسیس “جمهوری خلق شورایی بخارا” به عنوان یک دهقان ثروتند گرفتند و اعدام کردند. کل آن تاریخ را میشود در همین یک نمونه از یک خاندان خلاصه کرد.”
نگاره محمودوا ما را به خانۀ عمۀ ۸۸ سالهاش راهنمایی میکند که بر خلاف خود او همچنان به گویش بخارایی زبان پارسی پایبند مانده است. سلامت قربانوا میگوید که پدرش از نخستین کارمندان کمیسریای مردمی امور داخلی بخارای شوروی بوده که مثل بسیاری از نخستکمونیستهای بخارا فرجام تلخی داشته است:
“پدرم در حکومت شورایی کارمند کمیسریای مردمی امور داخله شد. ما آن زمان خیلی کوچک بودیم. بعداً با فیضالله خواجه دست به یکی کردند و پدرم رئیس شورای شهر شد. امروزه به رئیس شورای شهر “حاکم شهر” میگویند. در همان دوره پدرم را گرفتند. به زندان فرستادند و اعدامش کردند. برادرم رفت و این موضوع را تحقیق کرد. سالها بعد پدرم تبرئه شد و سندش به دست برادرم رسید. در همان سند آمده است که پدرم را دو سال بعد از بازداشت به گلوله بستهاند. فیضالله خواجه را هم اعدام کردند و پدرم را هم و دیگران را هم.”
بغضش میشکند و اشکی که سرچشمهاش خشکیده بر گونههای خشک و پژمردهاش جاری میشود؛ نامرئی.
بومرنگ “انقلاب بخارا” و هویتسازی
منظور سلامت قربانوا دورهای است که اکنون با نام “ترور بزرگ” یا پاکسازی استالینی شناخته میشود و طی سالهای ۱۹۳۷ و ۳۸ جریان داشت. ظرف این دورۀ کوتاه، هر کسی که به زعم رهبران وقت شوروی گرایش ضدشوروی داشت یا در گذشته سرمایهدار بود یا به گروههای تروریستی و ضدکمونیستی تمایل داشت یا از حامیان رقیب استالین، لئو تروتسکی بود یا گرایشهای ملیگرایانه در او مشاهده میشد، به کام مرگ رفت. از جمله پدر سلامت قربانوا و شخص فیضالله خواجهیف، از نخستین کمونیستهای بخارا و در کل حدود ۷۰۰ هزار تن در پهنۀ شوروی. از جمع یک میلیون و ۴۰۰ هزار تنی که با چنین اتهاماتی روانه اردوگاههای کار شاقه شدند. بخش اعظم آنها روشنفکرانی بودند که شاید جایی و گاهی نظر متفاوت خودشان را – حتی در خفا – بیان کرده بودند.
در چنین سالهایی بود که هویت ملی برای مردمان آسیای میانه مهندسی شد. سرزمینهایی تاریخی که در گذشته با نامهای بخارا و خیوه و خوقند شناخته میشدند، تکه پاره شدند و هر یک از پارهها نام قومی را بر خود داشت. ازبکستان و تاجیکستان و ترکمنستان، زائیدۀ بخارا بودند.
هر یک از این ملل ادبیات نوین خود را شکل داد. در رأس ادبیات شوروی تاجیکستان صدرالدین عینی قرار گرفت که اصالتاً از بخارا بود و در سمرقند زندگی میکرد؛ دو شهرتاجیکنشین که در تقسیمات استالینی بیرون از مرزهای تاجیکستان ماندند.
ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی هم که سال ۱۹۲۲ ایران را به مقصد اتحاد شوروی ترک کرد، نهایتاً سه سال بعد به تاجیکستان آمد و در کنار صدرالدرین عینی به اعمار ادبیات نوین فارسی آسیای میانه پرداخت. زبان پارسی که کهنترین زبان پهنۀ شوروی و کهنتر از روسی بود و زمانی در سراسر امارت بخارا زبان رسمی کارگزاری به شمار میآمد، رنگ باخت. رسمالخطش را هم باخت و نامش را هم. و از آن به بعد “تاجیکی” خوانده شد. و دستور زبان هم به گونهای دستکاری شد که در جلد شوروی بگنجد.
سیفالله ملاجانف، استاد تاریخ دانشگاه ملی تاجیکستان، بر این باور است که از لحاظ زبانی بزرگترین آسیب از تهاجم بلشویکها بر زبان پارسی حادث شد. “تقریباً یک ماه پس از اشغال نظامی، جمهوری خلق شوروی بخارا تأسیس شد و در قانون اساسی آن گفتند که زبان رسمی، زبان ترکی ازبکی است؛ بر خلاف سنت هزارساله که فارسی بود. این جریان با تغییر نام زبان پایان نیافت. بخارا در آن زمان از مراکز مهم دینی و فرهنگی بود. از دید حکومت شوروی که به سلسلهانقلابها میاندیشید و بخارا را پناهگاه مخالفان خود میدانست، باید بخارا به عنوان کانون دین و کانون زبان فارسی از بین میرفت.”
و چنین هم شد.
اِرکین روزییف، یک جوان بخارایی است که معتقد است پیش از اشغال بخارا موضوع قومیت در این خطه مطرح نبود. و زبان، در دوران شوروی بود که تبدیل به مسئله شد:
“پیش از سال ۱۹۲۴، پیش از اینکه آسیای میانه مرزبندی شود، ملیتهای گوناگون در اینجا همزیستی دوستانه داشتند. شهرها فارسیزبان بودند و دهات ترکیزبان. من فکر میکنم که آن زمان مردم به همدیگر بیشتر احترام میگذاشتند. امروزه در تاجیکستان فکر میکنند که در رأس قدرت حتماً باید یک تاجیک باشد و در ازبکستان فکر میکنند که حتماً باید رهبرشان ازبک باشد. آن زمان چنین نبود. به نظر من، به قومیتگرایی باید پایان داد. باید به همدیگر احترام گذاشت و در تاجیکستان به پیشرفت زبان ازبکی و در ازبکستان به پیشرفت زبان فارسی مجال داد.”
بذری که استالین صد سال پیش کاشته بود، تازه جوانه میزند.
آیا بخارا در هُرم تاریخ، بخار شد؟ زیر سم اسبان ارتش سرخ از پا و از نا افتاد؟
به قول استاد شاعران رودکی که هزار سال پیش در بخارا سروده بود:
جهان همیشه چنین است و گردگردان است
همیشه تا بوَد آئینش گردگردان بود.