در همان گیرودار روزهای انقلاب، از علامه طباطبایی نظرش را درباره هیاهوی خیابان پرسیدند و علامه گفت به مسائل جزیی توجهی ندارد و بعدتر هم از او نقل شد که اولین شهید انقلاب، اسلام بود.
نمیدانیم آیا آشناییای که با خمینی داشت دلیل این ناامیدی از نتیجه انقلاب بود یا شناختش از اسلام و اینکه میدانست از دین حکومت برنمیآید.
آیتالله منتظری در خاطراتش آورده است پس از غائله ۱۵ خرداد، اعضای نهضت آزادی، بهواسطه طباطبایی، از خمینی وقت ملاقات میخواستند و برخورد تند خمینی با طباطبایی و اظهار اینکه نمیخواهد با هیچ حزب و گروهی رابطه داشته باشد، این مدرس فلسفه را سخت آزرده بود.
طباطبایی از آن دسته روحانیونی بود که از همان ابتدا با انقلاب همراه نبودند، با این حال چنان در عزلت خویش میزیستند که لقب ضدانقلاب به آنها نمیچسبید.
اما در هملباسان آیتالله خمینی کم نبودند روحانیونی که به رهبر انقلاب اعتراض کردند و نتیجهاش را هم دیدند: حصر و خلع از مرجعیت.
روحانی سنتی و آخوند سیاسی….
صنف روحانیت تا پیش از انقلاب و حکومت فقها، سخت محافظهکار و جریدهرو بود. اختلافهای صنفیشان پیش مردم آشکار نبود و از سلایق متفاوت فقهیشان هم جز خواص هملباس، کسی خبردار نمیشد.
آیتالله بروجردی، که آخرین مرجع عامه حوزه علمیه قم و رهبر مذهبی شیعیان به شمار میرفت، چنان از سیاست دوری میکرد که حتی حاضر نشد کلمهای در حمایت از نهضت ملی نفت بگوید. مهندس سحابی در خاطراتش گفته است که پدرِ مهندس بازرگان به قم رفته بود تا شیخ را به هوایِ مصدق ترغیب کند، اما بروجردی بهغیظ گفته بود: «رهایم کنید، من وارد سیاست نمیشوم.»
نقل است یک بار میان نزدیکان، که همه مشتاق سیاستورزیاش بودند، مشت گرهکردهاش را نشان داده و گفته بود نگذارید مشت ما باز شود، یعنی روحانیت چیزی در چنته ندارد.
روحانیت غیرسیاسی، که شمارشان بسی بیشتر از آخوندهای سیاسیای بود که پایشان در فیضیه و نجف بند نمیشد، بیشتر به ترویج اسلام سنتی میپرداخت و سعی در گسترش شیعهگری داشتند، چنانکه بروجردی علاقهمند به ترویج تشیع در بلاد کفر هم بود و مرکز اسلامی هامبورگ با عنایتش گسترش یافت.
بعدها این میسیونری شیعی را مراجع دیگری مانند محمدرضا گلپایگانی پی گرفتند؛ مجمع جهانی اسلامی لندن از موسساتی است که گلپایگانی در دوران مرجعیتش بنیان نهاد.
سیدمحمدکاظم شریعتمداری هم به همین راه و رسم بود و موسسه دارالتبلیغ قم در نشر اسلام فعالیت داشت. این مرجع آذریتبار، که بیشترین اقبال را میان ایرانیان و شیعیان دیگر بلاد داشت، با روشنفکران مذهبی هم میانه خوبی داشت، با اینحال هیچگاه رودرروی شاه نایستاد و چه بسا با انقلابیگری و آیتالله خمینی هم مخالف بود.
در اوایل دهه ۱۳۵۰، رقابتی سخت بین هوادارن شریعتمداری و مریدان خمینی در جریان بود و هاشمی رفسنجانی با هواداران شریعتمداری عناد داشت و سعی میکرد رابطه روشنفکران مذهبی مثل یدالله سحابی را با دارالتبلیغ قم تیره سازد.
اما روحانیون سیاسیای هم بودند که وسط گود سیاست چرخ میزدند و زندان میرفتند، آیتالله طالقانی از این جمله بود که اصلا هوادار مصدق به حساب میآمد و از همراهان جبهه ملی و بعدها از موسسان نهضت آزادی ایران شد.
البته ورود به سیاست و فلسفه و تفسیر قرآن یک روحانی را از فقاهت بازمیداشت و از شان روحانیتش در حوزه میکاست، آنچنانکه سیدحسن مدرس وارد بازار سیاست شد و از مرجعیت بازماند یا علامه طباطبایی، که فلسفه میگفت و قرآن تفسیر میکرد، به تهران آمد و از حوزه دور شد.
مراجع قم، جز یک بار، در حمایت از یک روحانی سیاسی همقدم نشدند و آن بار اول و آخر هم پس از خرداد سال ۱۳۴۲ و گرفتاری آیتالله خمینی بود. بیم آن میرفت خمینی به اعدام یا حبس ابد محکوم شود و اینجا بود که آیات عظام شریعتمداری، مرعشی و گلپایگانی خمینی را مرجع اعلام کردند، چرا که مراجع مصونیت داشتند و اعدام نمیشدند.
سالها بعد آیتالله شریعتمداری مزد این خیری را که به خمینی رساند گرفت و در دوران جمهوری اسلامی به اتهام همکاری با کودتاگران نوژه، اتهامی که هیچگاه ثابت نشد، به حصری خانگی دچار شد که تا رسیدن اجل تداوم یافت.
علما و مراجع تقلیدی که مخالف انقلاب و آیتالله خمینی بودند…
روحانیت شیعه همواره سد مستحکم سنت بوده است و قاطبه روحانیون تجددستیز بودهاند.
مشروطیت اما در این قلعه ستبر رخنه انداخت و چنان جنگی میان علما برپا کرد که عاقبت سر یک روحانی بالای دار رفت.
اگر قرار باشد فقط یک روحانی را به صفت ضدانقلاب بشناسیم، او کسی نیست جز شیخ فضلالله نوری.
در نزاع بین استبداد و مشروطهخواهان، شیخ که حاصل مشروطه را دو کلمه خبیثه آزادی و مساوات میدانست به سلک هواخواهان محمدعلی شاه درآمد و با فتح تهران به قضاوت یک روحانی، یعنی شیخ ابراهیم زنجانی، بر دار رفت.
شیخ فضلالله نوری نماینده اکثریت سنتی و محافظهکار روحانیت بود که از بدِ حادثه در برههای با نسلی از روحانیت مواجه شد که سعی میکردند سنت و تجدد را به هم بیامیزند و از بنبست سیاسی تشیع عبور کنند.
شیخ فضلالله اساس قانونگذاری را از آنِ شرع میدانست و مشروطه را مشروعه میخواست.
اما امثال علامه نایینی، که در آن سوی میدان «تنبیه الامه و تنزیه المله» را مینوشت، به نوعی حکومت عرفی معتقد بودند و مجلس شورا را کاملا مطابق با شرع میدانستند.
نایینی حتی پا فراتر میگذاشت و میگفت امام معصوم نیز وقتی ظهور کند، ملزم به مشورت است، نه از این حیث که علم غیب ندارد بلکه از این جهت که حکومت بیمشورت شبیه حکومت استبدادی است.
بر دار شدن شیخ فضلالله، شکست مشروطیت و امتداد نیافتن نسل فقهایی که مانند نایینی سیاست شیعی را رفو میکردند کار را به جایی رساند که از روحانیت چیزی نماند جز همان سنتیهای ایستاده بر کناره سیاست و تندروهایی که خواستار حکومت اسلامی و اجرای احکام بودند.
در اسافل این نحله سیاسی و البته سنت گرا ، نواب صفوی ایستاده بود و بر بالای این مناره آیتالله خمینی…
تبعید آیت الله خمینی به نجف در واقع فرستادن آخوندی سیاسی به زندان روحانیون سنتی بود.
آیت الله خمینی در نجف تنهاترین روحانی به حساب میآمد و در سایه آیتالله محسن حکیم و آیتالله ابوالقاسم خویی، حرفش از سیاست خریداری نداشت.
در همان اوان حضورش در نجف در سال ۱۳۴۴، با سیدمحسن حکیم دیداری داشت که چندان خوشایند نبود.
حکیم او را تخطئه کرد که آنچه در خرداد ۱۳۴۲ کرده بود درست نبود و خونریزی نه ثمری دارد، نه در اسلام مجاز است، خمینی هم در پاسخ گفته بود به او هم مثل آیتالله بروجردی اطلاعات غلط میدهند و از اوضاع آگاه نیست..
آیت الله خمینی این مرجع عراقی را تشویق به قیام میکند و میگوید با این همه پیرویی که دارد حتما پیروز خواهد شود، اما حکیم ابراز میکند که پیرویی ندارد و اگر چنین کاری کند، کسی پشت سرش نخواهد آمد.
آیت الله خمینی میگوید در صورت قیام حکیم، اولین نفری خواهد بود که پشت سرش راه میافتد و آیتالله حکیم با سکوت و تبسم جلسه را ترک میکند.
سلسله درسهای ولایت فقیه خمینی در نجف و اواخر سال ۱۳۴۸ هم دل کسی را به دست نیاورد، چه اینکه بزرگان حوزه نجف، از حکیم گرفته تا خویی و شاهرودی، همه از منکران ولایت فقیه به سیره خمینی بودند و جزوه مختصر ولایت فقیه در نیام ماند تا انقلاب سال ۱۳۵۷، که این شمشیر پنهان بر دست آقای خمینی نمایان شد.
گویا تقدیر تاریخ اینگونه بود که روح شیخ فضلالله از دار پایین آید و در آیت الله خمینی حلول کند و آن فقیه ضد انقلاب مشروطیت این بار جوشن انقلاب اسلامی بپوشد.
علما و مراجع تقلیدی که مخالف انقلاب و آیت الله خمینی بودند..
در مجلس خبرگان قانون اساسی، که اکثریتش با حماسه احساسی رایدهندگان به تصرف آقایان علما درآمده بود، کمتر کسی بود که با ولایت فقیه مخالف باشد.
هرچند در تاریخ فقه به عدد انگشتان دست، فقیهی را میتوان یافت که برای فقها حق ولایت و حکومت قائل باشد و بزرگان فقها همه ولایت فقیه از جنس خمینیاش را رد کردهاند، اما انگار انقلاب نظر فقها را عوض کرده بود.
وقتی آیتالله بهشتی بهشخصه اصل پنجم قانون اساسی را در باب ولایت فقیه تنظیم و تدوین کرد، مخالفان اندک بودند و فقط رحمتالله مراغهای در مخالفت نطقی کرد و سپس خود آیت الله بهشتی در موافقت خطبه خواند و ولایت فقیه را مرکز ثقل رهبری امت و اسلامیت نظام دانست.
حالا که ولایت فقیه غنیمتی چون ایران و حکومتی مثل جمهوری اسلامی را فراهم میکرد، کدام فقیه بود که تقوا پیشه کند و دست از این بخت و تخت بردارد.
در آن زمان مخالفان ولایت فقیه بیشتر در سلک روشنفکران بودند، از بازرگان و نهضت آزادیها گرفته تا مجاهدین و فداییان و ملیها و روشنفکران سکولار.
میان روحانیون یکی آیتالله طالقانی از در مخالفت درآمد، که پس از سالها سیاسیگری و همنشینی با سیاسیون و روشنفکران، چندان نمیشود او را فقیه و حجرهدار به حساب آورد.
روحانی دیگر مرجع تقلید پرنفوذ آن دوران، سیدکاظم شریعتمداری، بود که میتوان حدس زد اول از همه از روحیات آیت الله خمینی میترسید که با این جُبه ولایت در ایران چهها خواهد شد و از سویی، به رای و دموکراسی میاندیشید که با به رهبری رسیدن یک روحانی بر باد خواهد رفت.
ولایت فقیه البته سهم سنتیهای حوزه را کنار گذاشت.
خمینی به مراجع سنتی، که پیشتر هم در کار سیاستِ سلطانی دخالتی نمیکردند، کاری نداشت.
مرعشی نجفی به احداث کتابخانهاش مشغول شد و آیتالله گلپایگانی هم زعیم حوزه علمیه ماند و کار رویت ماه شوال به او واگذار شد.
مخالفان ولایت فقیه که قاطبه فقهای پیشین بودند از یادها رفتند و شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» با تبلیغات فراوان چنان جا افتاد که کسی جرات نمیکرد بگوید شیخ مرتضی انصاری که بزرگ این خاندان است با ولایت فقیه مخالف بوده است.
در آن سوی مرز، حوزه علمیه نجف، به زعامت آیتالله خویی، ضد ولایت فقیه و لابد ضدانقلاب باقی ماند.
آیتالله خویی در همان عراق درگذشت و پایش به ایران نرسید.
آیتالله شریعتمداری در حرکتی شگرف خلع مرجعیت شد و درگذشت.
عجیبترین اتفاق اما برای آیتالله منتظری، قائممقام معزول رهبری، افتاد.
آیتالله منتظری، که شش جلد کتاب در باب ولایت فقیه نوشته بود، در شمار ضدانقلاب و ضد ولایت فقیه درآمد و در اواخر عمر دیگر به نظارت فقیه معتقد نبود.
با رهبری خامنهای، آن روح مستقل حوزه که زمان خمینی به رسمیت شناخته شده بود هم محتضر شد و امر شد همه حوزویان پشتیبان این نظریه و حکومت اسلامی باشند..
چنانچه امروز معتقدان شورمند ولایت فقیه در حوزه علمیه که مرحوم مصباح یزدی و آقای جوادی آملیاند از انقلابیون انقلابندیدهاند و سابقهای در مبارزات پیش از انقلاب ندارند و حالا دارند از آن غنیمت که آیت الله خمینی آورد سهم بسیار میبرند.
روحانیون سنتی و غیرسیاسی را میتوان از خسارتدیدگانِ نگونبختِ انقلاب اسلامی برشمرد که بهواسطه هملباسهای قدرتمدارشان کسی با آنها همدردی و دلسوزی نمیکند.
در سال ۱۳۷۸ سفری پیش آمد و به قم رفتیم و دیداری با آیتالله صادقی تهرانی، که مفسر قرآن است و ۳۰ جلد تفسیر الفرقان را نوشته است، میسر شد.
این صادقی تهرانی را، به دلیل تاکیدش بر قرآن، در حوزه علمیه وهابی لقب داده و آن روزها خانهاش را سنگسار کرده بودند. از همین رو، حضرتش سخت از علما و همگنانش عصبانی و بلکه بیزار بود و در همان حالت دست به عمامهاش زد و گفت:
«در اعجاز اسلام همین بس که هزار سال است این عمامهبهسران میخواهند اسلام را از بین ببرند و نمیتوانند.»