خانه / مقالات / در زندان چه بر سر بازداشتی‌های اعتراضات آمده است؟
سولماز ایکدر

در زندان چه بر سر بازداشتی‌های اعتراضات آمده است؟
سولماز ایکدر

بیش از چهارماه اعتراضات گسترده در ایران و ده‌ها هزار بازداشتی؛ بازداشتی‌هایی که هر کدام راویی بخشی از نقض حقوق متهم٬ حقوق‌بشر و حقوق زندانی هستند.

اما واقعا بر بازداشتی‌ها در اعتراضات «زن٬ زندگی٬ آزادی» چه گذشت؟

این روایت یکی از افرادی‌ست که دوران بازداشت خود را در بند ۲۰۹ زندان اوین٬ منتسب به وزارت اطلاعات گذرانده. هویت او نزد «ایران‌وایر» محفوظ می‌ماند، تا زمانی که افشای آن، خطر امنیتی نداشته باشد.


حبس انفرادی، به ذات شکنجه است

اولین بار بود که بازداشت می‌شدم٬ پیش از این روایت‌های بی‌شماری را از انفرادی شنیده بودم. اما واقعیت چیز دیگری بود. چیزی که تا پیش از تجربه نکردن٬ فهمیده نمی‌شود.

شنیده‌اید که انفرادی شکنجه است؟ در حبس انفرادی، حتی نداشتن آینه نیز آزار دهند می‌شود، اینکه برای روزهای متوالی نمی‌توانی حتی چهره خودت را ببینی عذاب دهنده می‌شود؛ عذابی که پیش از حبس انفرادی هیچ تصوری از آن نداری. صدای بسته شدن در٬ دری که از داخل دستگیره ندارد اما به‌رغم این موضوع، هر بار بعد از بستن، آن را قفل می‌کنند.

همه این‌ها را٬ این حس‌ها را پیش‌تر شنیده بودم٬ اما زندگی کردنشان متفاوت بود.

مدرسه ۲۰۹

در مورد روند بازداشت و بازجویی شنیده بودم٬ اما «مدرسه» را نمی‌شناختم تا پیش از بازداشت، مدرسه نوع جدیدی از شکنجه گروهی است که در مواجه با این دور از اعتراضات در بند ۲۰۹ ایجاد کرده بودند.

در بخشی از بند ۲۰۹ زندان اوین٬ جایی آن پشت٬ جلسات بازجویی گروهی برگزار می‌شد، نام این بخش را مدرسه گذاشته بودند.

در مدرسه٬ اتاقی بود واقعا شبیه به کلاس‌های درس که در آن‌ها نیمکت‌ها را دور اتاق چیده بودند. سر هر میز یک بازجو می‌ایستاد و سربازجو وسط اتاق.

روال بازجویی در مدرسه اینگونه بود: «افرادی که هم‌پرونده بودند یا پرونده‌شان به نوعی به هم ربط داشت٬ در این بازجویی‌ها علیه هم باید اعتراف می‌کردند.»

البته در مدرسه بیشتر بازداشتی‌هایی بازجویی می‌شدند که گروهی و در تجمعات دستگیر شده‌اند. افرادی که در مدرسه بازجویی می‌شدند٬ مورد ضرب‌و‌شتم نیز قرار می‌گرفتند.

بدتر از ضرب‌و‌شتم اما این بود که افراد هم‌پرونده را با هم روبه‌رو می‌کردند و وادار به اعتراف علیه هم. بودند برادرهایی٬ پدر و پسری٬ یا زن و شوهری که روبه‌روی هم قرار می‌گرفتند برای اعتراف علیه یکدیگر.

بازداشت که می‌شوی٬ دیگر اسم نداری٬ بازجو بازداشتی‌ها را «گوسفند» خطاب می‌کند: «گوسفند بشین»٬ «گوسفند بچرخ»٬ «گوسفند بنویس.»

چشم‌بند٬ دستبند٬ انفرادی

به دادسرا احضار شده بودم که حکم بازداشت را گذاشت روبه‌رویم. آن روزها آنقدر دادسرا شلوغ بود که برای بازجویی اولیه اتاق خالی پیدا نمی‌کردند.

بازجویی که تمام شد٬ برگه تفهیم اتهام را جلویم گذاشت٬ بدون حضور بازپرس٬ برخلاف قانون. بیست دقیقه بعد با دستبند در راه بند ۲۰۹ بودم.

مقابل در بند چشم‌بند هم زدند٬ حتی موقع عوض کردن لباس اجازه ندادند چشم‌بند را بردارم؛ لباس را پوشیدم٬ بلوز شلواری خاکستری با دمپایی آبی.

از پله‌ها رفتم بالا. مشخصاتم را ثبت کردند٬ سه عدد پتو و یک حوله کوچک دست و صورت. هرچه اصرار کردم نه خمیر دندان دادند و نه مسواک٬ تا روز آزادی هم به همین منوال بود؛ البته بازداشتی‌های دیگر خمیردندان و مسواک داشتند٬ اما گویا زندان‌بان‌ها خوششان نمی‌آمد من مسواک بزنم.

بعد از معاینه پزشکی، به یکی از انفرادی‌های کوچک بند ۲۰۹ برده شدم. اما در سلول تنها نبودم؛ یک نفر دیگر هم آن‌جا بود. همین باعث می‌شد که خیلی سخت بخوابیم. مجبور بودیم پاهایمان را جمع کنیم تا هر دو کف سلول جا شویم.

زندانبان به‌عنوان بخشی از چرخه خشونت

تا پیش از اولین جلسه بازجویی٬ برای چندین روز رهایم کردند؛ نه کسی آمد و نه کسی رفت. این هم از جمله آزارهای این مدت بود. قرار بازداشتی یک ماهه برایم صادر شده بود. می‌دانستم که انقدر اوین و بندهای امنیتی‌اش شلوغ هستند که ممکن است فرصت نکنند تا مدتی به سراغم بیایند٬ اما بازهم سخت بود.

پس از آن، دوران بازجویی شروع شد. چندین جلسه بازجویی شدم٬ برخی اوقات سه بازجو هم‌زمان مشغول بازجویی بودند٬ برخی از جلسات دو بازجو.

بعد از چند جلسه بازجویی، از سلول به سوییت فرستاده شدم٬ چند نفر دیگر هم در آن سویت بودند.

نکته آزارنده سلول کوچک و سوییت، نبودن دستشویی بود. برای استفاده از دستشویی باید کلید زنگی را فشار می‌دادیم و منتظر می‌ماندیم تا زندانبان بیاید و به دستشویی ببرد‌مان. کلید زنگ را می‌زدیم٬ اما نمی‌آمدند. مدت‌ها باید منتظر می‌ماندیم تا زندانبانی به دادمان برسد.

«سید٬» یکی از زندانبان‌ها که او را سید می‌خواندند٬ مشخصا به‌دلیلی با من سر لج داشت. آشکارا به دیگر زندانیان به اندازه من سخت نمی‌گرفت. به من چای و غذا هم به اندازه کافی نمی‌داد. او حتی برای بردن من به دستشویی نیز تعلل می‌کرد، تا جایی که یکبار مجبور به عربده کشیدن شدم.

مدت‌ها بود زنگ زده بودم٬ اما زندانبان نمی‌آمد. عصبانی شدم٬ شروع به داد زدن کردم که اگر نیاید و در را باز نکنید، راه چاره‌ای جز به گند کشیدن سلول باقی نمی‌ماند. روز بعدش هم در جلسه بازجویی به بازجو اعتراض کردم. آن هم در شرایطی که در پرونده پزشکی‌ام قید شده بود که بیماری کلیوی دارم.

تبدیل بخشی از ۲۰۹ به بند عمومی

یکی دیگر از تفاوت‌های بند ۲۰۹ به نسبت آنچه پیش‌تر شنیده بودم٬ وجود بند عمومی در ۲۰۹ بود.

کریدورهای بند ۲۰۹ یکی در میان به زنان و مردان اختصاص یافته است. این کریدورها با درهایی یا حتی کمدهایی فلزی از هم جدا شده‌اند. اما اگر تعداد بازداشتی‌های یکی از دو گروه بیشتر شود٬ با جابه‌جا کردن کمدهای فلزی٬ سلول‌های بیشتری را در اختیار بخش زنان و یا مردان قرار می‌گیرد.

با پایان دوران بازجویی٬ به بند عمومی فرستاده شدم. بند عمومی در حقیقت یک کریدور است که ابتدا و انتهای آن با در بسته شده است. در عمومی اما درهای سلول‌ها و سویت‌ها باز است و می‌توان آزادانه به حمام و دستشویی رفت.

در سوییت یا سلول که بودم، تنها هفته‌ای یک بار اجازه حمام کردن داشتیم، یا دستشویی رفتن تنها با همراهی زندانبان ممکن بود. در بند عمومی اما حداقل آزادانه می‌شد حمام یا دستشویی رفت.

در بند عمومی بودم تا روزی که فکس آزادی آمد. بازپرس با قرار وثیقه‌ام موافقت کرد. باز هم با چشم بند از ۲۰۹ خارج شدم و از آن در لعنتی گذشتم.