اِستِیشن یعنی ایستگاه، اما در حوالی اهواز و در نزدیکی کوتعبدالله، جایی بود بسیار زیبا که طبق معمول اسمش انگلیسی و با مسما بود، به نام استیشن. برای کارمندهای شرکت نفت.
در آخر خواهم گفت چرا امروز یاد آنجا افتادهام.
آقای میرحسین موسوی در حصری که ۱۳ ساله شده، برادر بزرگش “میرعبدالله موسوی” را از دست داد. قبلا هم در حصر، پدر بزرگوارش را از دست داده بود، که یادم هست به او اجازه شرکت در تشییعش را ندادند.
معلوم است که دل آدم میسوزد.
جناب آقای میرحسین!
ما فریادمان را زدیم، بدون ترس، که این حصر ظالمانه است، جنایت است، کینهتوزی است، ضد بشری است…
ولی فایدهای نکرد!
آنها که با تو درافتادهاند اصلا عاطفه ندارند. جان برایشان مهم نیست، آنها همه هنرشان در گرفتن جان است و بستن پرونده زندگی.
و امروز، هم تو و هم خانوادهات را، از زندگی ساقط کردهاند و چنان در نخوت و خودبینی غرقند که عین خیالشان نیست.
اجازه ندادند برادر بزرگت را برای آخرین بار ببینی، صورتش را ببوسی، از او حلالیت بگیری، یک خداحافظی ساده. حتی به اندازه یک زندانی محکوم هم، برایت حرمت قائل نیستند.
چه میگویم، برخی هنرشان همین است.
حرام کردن زندگانیها!
اما جناب میرحسین عزیز!
نخست وزیر محبوب امام
عضو شورای محترم انقلاب
شخصیت مهم جمهوری اسلامی
خوبست در این مصیبتی که گرفتار شدهای، بهیاد بیاوری، آن موقع که تو در قدرت بودی، آقای شریعتمداری (مرجع تقلید) هم به حصر رفت، و شنیدم برای درمان هم اجازهاش ندادند به بیمارستان برود. او را به تلویزیون آوردند تا به گناه ناکرده اعتراف و استغفار کند!
و آن موقع من و شما ساکت بودیم.
چون جان برای ما ارزش نداشت.
وقتی خرمشهر را گرفتیم، و صدام گفت من برگشتم سر مرز و امادهام جنگ را تمام کنیم، شما نخست وزیر بودی، عملیاتهای برون مرزی شروع شد، در رمضان و والفجر مقدماتی و والفجر یک و… چندین هزار شهید دادیم، موفق نبودیم، و همینطور ادامه پیدا کرد.
و من و شما فریاد نزدیم، چرا این همه شهید برای اهداف بلندپروازانهای که هرگز به ان نمیتوانید برسید.
مگر جان بهایی ندارد، چه عراقی چه ایرانی!
و بابت این سکوتمان نیز، هرگز عذرخواهی نکردیم!
و سپس آقای منتظری، آقای صانعی و واکسن کرونا، و هواپیما، و تظاهرات، و سپس هر که دوستش نداشتیم.
“جان” چه ارزشی دارد!؟
وما ساکت بودیم.
اما میرحسین عزیزِ دردکشیده!
موضوع اِستِیشن را تنها میتوانم خیلی خلاصه بگویم، تا دردهایمان بیش از این با خاطرات تلخ انبوهتر نشود.
برادر!
همان موقع که تو نخستوزیر بودی، خانوادهای در استیشن اهواز زندگی میکردند، که چهار دختر داشتند، یکی از یکی زیباتر و مهربانتر، که اتفاقا همبازیهای کودکیام بودند.
یکیشان نشریه مجاهد برده بود دبیرستان، که گرفتندش، و بردند به زندان.
یک دختر ۱۸ ساله.
و من و تو ساکت بودیم.
ایکاش ماجرا همین جا تمام میشد.
سال ۶۷ به مادرش میگویند برود و لوازمش را از زندان تحویل بگیرد.
که او مُرده!
و بعد انتهای بهشتآباد اهواز، تپهخاکی را نشانش میدهند، که دخترت اینجاست، او اعدام شد.
و من و تو ساکت بودیم.
کاش قصه آن ساکن نگونبخت استیشن، همین جا تمام شده بود.
مادر باور نمیکند.
نیمه شب گورکن خبر میکند، پول خوبی به او میدهد، تا مخفیانه برایش قبر را بشکافد.
مگر میشود دختر ۱۸ ساله اعدام شده باشد، سربهسرش گذاشتهاند تا او بترسد!
اما گورکن که گور را میکَنَد دختری آنجا خوابیده بوده. در لباس زندان!
دخترش…
مادرش به من میگفت، دختر نوجوانم را بخاطر یک نشریه گرفتید؟ زندان کردید! اعدامش کردید!؟
او مسلمان بود، چرا غسلش ندادید، چرا کفنش نکردید…
جناب آقای مهندس موسوی
و ما همچنان داشتیم نفس میکشیدیم
و تماشا میکردیم.
و به مردم میگفتیم آن دوران طلایی…
و فرصت نمیکردیم بگوییم؛ مردم ما را ببخشید.
سکوتمان را، که خودش همکاری بود در جنایت!
من امروز با تو در فوت برادر عزیزت همدردم، ناراحتم، عذاب میکشم.
ولی بالاخره پیامهای تسلیت برایت سرازیر میشود، میدانی مراسم برایش میگیرند، تشییع جنازه، و احترام، اما باز دلمان برایت میسوزد، از اینهمه کینهتوزی دشمنانت.
میرحسین جان!
آن مادر، که دق کرد و رفت پیش خدایش چه بگوید؟
همیشه میگویم خوش بهحال آنهایی که در همین دنیا متوجه کارهای اشتباهشان میشوند، چه سرنوشت بدی دارند آنهایی که همین فرصت معذرتخواهی و طلب بخشش از مردم و بازگشت را پیدا نمیکنند!
ومن خوشحالم که امروز تو با تحمل این رنجها، متوجه میشوی این عاقبت رضایت ما بوده در آن زمانی که قدرت داشتیم، صدا داشتیم، و فریاد نزدیم.
خدا کند آزاد شوی، با هم برویم استیشن، خانه آنها را نشانت بدهم.
همانجا که در کودکی با آن دختر نازنین، قایم باشک بازی میکردم، یا به زبان بچگیهایم قایم موشک.
حالا او قایم شده
و من هرگز نمیتوانم پیدایش کنم…