حکایت دزد و قاضی

میرزا نعمت الله خان طالبی شاعر طناز اصفهانی حکایتی دارد شنیدنی.

در عصر ماضی؛ در شهر بلخ  لطفی نامی  بود که در بین مردم داوری می کرد؛ در اینجا یکی از بهترین قضاوت هایش را نقل می کنم تا حساب کار دستتان بیاید.

راویان گفتنـد : دزدی نابکـار  
رفت گِرد خانه‌ای در شام تار

گربه آسا بر سر دیـــوار شـد
نردۀ ایوان گرفت و دار شد

از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود بــا دزد دغَــل ، آمــد فــرود

دزد ، محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود،  از پا تا جبین

چونکه از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنـگان ، تا بَـرِ قاضـی برفـت

چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّـه ریــش

گفت: می‌بـاید شود بالای دار
صاحب آن خانه ی بی اعتبار

آوریدش تا بپرسم کاو چرا ؟
کرده بر این دزد بیچاره جفا

پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانون نوین ، بیگانه را

چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت : ای قاضی! مگو چون نارواست

نـیست  تقــصــیر من برگشــته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت

بــایــد آن نـجّـــار آیــد پــای دار
چونکه او چوب بدی برده به کار

گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را ، فِی الفور جُسـت

گزمه ها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه ، بشتافتند

مثل مرغ گیر کرده ، بیــن تور
در عدالتخانه بردندش به زور

کرد قـاضی بـد نگـاهی سـوی او
کز نگاهش سیخ شد هر موی او

گفت : ای نجّار ، مُـردن حـقّ توست
نرده می‌سازی چرا با چوب سست؟

گفت آن نجّار : هستم بی گناه
در قضاوت می‌نمایـید اشـتباه

چوب سست و بد کجا بردم به کار
بـوده جنـس نرده ، از چـوب چـنار

لیـک وقتـی نرده را ، می‌سـاختـم
چون به محکم کاری‌اش پرداختم

ماهـرویـی کـرد از آن جـا عــبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور

بس لباسش بود خوش رنگ و قشنـگ
رفت از سر، هوش و از رُخ رفت، رنگ

چونکه من هم شاکی‌ام از این عذاب
گو : بیــاید او دهــد  مــا را جـواب

با نشانـی ها که آن نــجّار داد
گزمه ای آورد او را همچو باد

دید قاضی وه چه زیبا منظری ست
راستــی کـاو دلــربا و دلبـری سـت

گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هـوش و حواس

دانی از نجّار ، بُردی  آبـــــرو ؟
میخ ها را جا به جا کرده فرو

زآن لباس نو که بر تن کرده‌ای
خلق را درگیر با مــن کرده‌ای

در جواب او بگفت آن ماهــرو :
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگـران

گــر لبــاسـم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است

رنگرز این‌گونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است

گفت آن قاضی از این هم بگذرید
رنــگـرز را زود اینـجـا آوریـــــد

پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
رنــگــرز را در پـسِ خُــم یافتند

گَـــزمــه‌ای سـیـلـی بــزد بـر گـوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او

گزمه‌ای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قــاضی عـادل رسـید

چون سلام از رنگرز قاضی شنفت
نــه جـوابـش داد بـا فریـاد گفت:

جامه ی نسوان ملوّن می‌کــنی؟
بنده را با دزد ، دشمن می‌کنی؟

هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنــت در انـتظار؟

رنگرز با این سخن ، از هوش رفـت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت

گفت قاضی : زود بیرونش کنیــد
تا که بیهوش است بر دارش زنید

گـزمــــه‌ها بـــردند او را پای دار
تا بـمانـد عــدل و قانون پایـــدار

رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمه‌ای چشمش به قد او فتاد

داد زد : ای گزمگان! این نابــکار
گردنش بالاتر است از چوب دار

گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّـــل تا بر قــاضی دویــد

گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار

گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته تر ، بجوی

رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
یک نفر باید شود ، بالای دار

زودتر معدوم کن یک زنـده را
تا که بربندیم ، این پرونده را

آری آن پــرونـده ایـن‌سـان بـستـه شـد
“طالبی” بس کن که دستت خسته شد