.
در شهری بزرگ انسانی بسیار باهوش » زندگی می کرد که در میان مردم نفوذ بسیاری داشت.
از قضا در همان شهر یک «احمق» به تمام معنا نیز زندگی می کرد. یک روز احمق به باهوش رسید و از او خواست که به او راه باهوش شدن را نشان دهد.
باهوش از او پرسید که آیا می خواهد که باهوش شود یا باهوش به نظر برسد؟!
زیرا باهوش شدن روندی طولانی است اما باهوش به نظر رسیدن بسیار آسان است. احمق پاسخ داد که راه آسان تر را می خواهد که به اندازه کافی باهوش به نظر برسد.
او اهمیتی به هوشمندی نمی دهد. سپس احمق خواستار آموختن حقه شد فرد باهوش چیزی را در گوش او زمزمه کرد و از آن روز به بعد احمق در شهر به فردی باهوش معروف شد او به احمق گفته بود که هر حرفی را که می شنود فورا آن را نفی کند. مثلا اگر کسی بگوید که چیزی به نام مراقبه بر مجسمه وجود دارد احمق باید فورا بگوید که چنین چیزی نیست.
احمق از باهوش پرسید که آیا وقتی که چیزی در مورد موضوع نمی دانم هم باید چنین چیزی را بگویم؟
باهوش پاسخ داد اصلا لازم نیست خودت را مشغول دانستن چیزها کنی؛ فقط هر چیزی که گفتند «نفی» کن. به آنها بگو که ثابت کنند!!
اگر کسی گفت که موسیقی بتهوون آسمانی است، از آن شخص بخواه ثابت کند که موسیقی اسمانی شبیه چه چیزی است. | فقط همه چیز را انکار کن و اگر کسی با تو به بحث برخاست، این چالش را ایجاد کن که آنها گفته شان را اثبات کنند.
بعد از چند هفته احمق در شهر به هوشمندی معروف شد. مردم می گفتند که او بسیار عمیق است و درک و قضاوت او بسیار دشوار است.
اگر کسی می گفت که اشعار شکسپیر زیبا هستند او پاسخ می داد که کلا چرندند، سپس آن شخص به تردید می افتاد زیرا اثبات گفته اش سخت می شد. به گونه ای می توان این قرن را قرن انواع حماقت ها نامید و پایه و اساس حماقت ما نفی کردن است.
یک قرن تمام همه چیز را یکی پس از دیگری انکار کرده ایم و وقتی دیگران نیز نتوانستند چیزی را اثبات کنند، آنها نیز به نفی کنندگان پیوستند.
اما به یاد بسپار که هرچه در زندگی نفی بیشتر باشد زندگی ناچیز تر می شود. بدون مثبت بودن هیچ حقیقتی را نمی توان شناخت……..
باهوش و احمق
ایوان تورگنیف