خانه / ثابت / خزان چهارصد و یک: مهدی تدینی

خزان چهارصد و یک: مهدی تدینی

کشته شده‌های اعتراضات اخیر ایران

می‌نویسم تا فراموش نشود، نشوند، نشویم. تصویر دختری در کما نیشتری بود بر دردی قدیمی که هر روز فرساینده‌تر می‌شد و وقتی خبر آمد جان سپرد، کاسه‌های صبر هم لبریز شد؛ خونابه‌ای قدیمی بالا زد؛ از گوشهٔ چشم و لب سرریز شد. خسته و مجروح از خراش‌های ممتد تبعیض و تحقیر فقط می‌پرسیدیم چرا! چرا صدای ما را نمی‌شنوید! چرا در خاک خود غریبه‌ایم؟ چرا در وطن خود محرومیم؟ چرا تنها دستورِ زبانِ مجاز عقاید شماست؟ چرا خواسته‌های ما، ارزش‌های ما، آرزوهای ما، عقاید ما، برداشت‌ها و نیک‌وبد ما راهی به ادارهٔ مملکت ندارد؟ مگر اتباع بیگانه‌ایم؟

به هزار زبان و به صد برهان گفتیم برخورد با زنان در خیابان به دلیل پوشش فقط تحقیر زن نیست، خفت جامعه است؛ خواری مردم است؛ تخریب فرد است؛ توهین به شهروندان است. شنیده نشد که نشد که نشد. وقتی هم روایت جانسوز مهسا این خون‌دل را سرریز کرد، باز جواب بی‌مهری بود و قهر؛ ساچمه‌های بی‌شفقتی که سینه و چشم جوانان را می‌درید. ما که عزادار یک تن بودیم، تن‌های دیگری یک‌به‌یک بر دوشمان می‌افتاد. — و شگفت اینکه این تازیانه‌های خشم‌آلود قرار بود گواهی باشد بر اینکه مهسا قربانی خشونت نشده است! داغی بر داغی؛ اندوهی بر اندوهی؛ نه… تلخی آن روزها سپری نمی‌شود.

اما آن‌همه درد، وجوه روشنی هم برای ما داشت. اینکه فهمیدیم زنده‌ایم. این مهری که به هم در دل داشتیم. اینکه آزادی‌های فردی به دغدغۀ مهم بخشی از جامعه بدل شده بود و آزادی فردی به کانون اندیشهٔ سیاسی راه یافت. اینکه ژینای کُرد همان مهسای ایران بود، یکی از زیباترین جلوه‌های ماندگار ایران شد. هر چشم منصف و ایران‌دوستی از دیدن این همدلی متمدن و مدرن لبریز غرور ملی می‌شد. به همین دلیل خیلی زود تمام کسانی که کینۀ ایران را داشتند و این مدنیت را تهدیدی برای گفتمان‌های پوسیده‌شان می‌دیدند، از غارهایشان بیرون آمدند و به آب و آتش زدند تا آن روح و گفتمان آشکارا ملی و مدرن را با ساتور عقاید قبیله‌گرایانۀ خود تکه‌تکه کنند تا مبادا آن «حس همدلی ملی» بماند…

ایران ما مادر پیری است که غم فرزند زیاد دیده است؛ این زیبای پیر، این پیکر نازنین که آغوش آن بزرگ‌ترین دارایی ماست، صبر عجیبی دارد… ما هم تا زنده‌ایم هر روز صبح اول دامنش را می‌بوییم و شانه‌اش را می‌بوسیم. ایران برای ما یعنی «آرزو» و «امید». به هیچ چیز هم جز نامش نیازی نداریم. زنده می‌مانیم، فقط به امید اینکه روزی آنی شود که آرزو داشتیم و اگر در این میان مُردیم، در رهِ این عشق مرده‌ایم…

یاد فرزندانی که در پاییز و زمستان ۴۰۱ از میانمان پر کشیدند، گرامی.

مهدی تدینی،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ