پیش چشمم را پرده یى از خون پوشیده است:محمد اقبال

 

مقاله ام در ۳۸ سال پیش در روز تخلیه ستاد مجاهدین در تهران
آن چه ملاحظه مى کنید، مقاله ایست که در چنین روزهایى ۳۸ سال پیش نوشته ام. روز ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ بعد از مدتها کشمکش و درگیرى و حملات پیاپی ”حزب اللهی” های پیاده و موتورسوار، بنیاد علوى در خیابان مصدق کمی پایین تر از میدان مصدق (ولی عصر فعلی) که ستاد سازمان مجاهدین خلق (جنبش ملی مجاهدین در آن زمان) در آنجا مستقر بود، به دستور خمینى به طور کامل تخلیه شد و من در ساعات آخر شب آنجا بودم. شب برگشتم و این مقاله را نوشتم و روز بعد فرستادم براى چاپ در نشریه جنبش، که البته دیرتر چاپ شد.
مقاله را باید با در نظر گرفتن فضاى آن زمان خواند، البته افکار آن موقع من هم است. تازه از «انقلاب» شش ماه گذشته، شریعتی دو سال است درگذشته است، من آن موقع هفت سال بود دست به قلم برده بودم…
خوب یادم هست، عنوان مطلب که از یک نوشته شریعتی گرفته شده، پیش بینی من بود از خونریزی بزرگ که در راه است
آن بودم، این شدم. خدا رستگارم بدارد.

– محمد اقبال: پیش چشمم را پرده اى از خون پوشیده است
با یادى از آن معلم تنها و غریبم – وارث بزرگ حسین – على شریعتى که حیثیت تشیع بود و به هیچ ناحقى گرچه از حلقوم بزرگان دین برآید، آرى نگفت و على وار زیست و به من زیستن آموخت

پیش چشمم را پرده اى از خون پوشیده است
شیفتگانى را مى بینم که براى دفاع از یک مکتب و یک حرکت و نهضت و یک قیام به دور ساختمانى حلقه زده اند و مى خواهند از وارثان احمد و رضا و مهدى دفاع کنند و به یاد سرنوشت این ساختمان مى افتم که روزى بنیاد پهلوى بود و اکنون جنبش ملى مجاهدین. و صداى اذان مؤذن را که – اشهد ان لا اله الا الله – مى شنوم و قامت جوانانى را که به نماز ایستاده اند مى بینم و باز آن حلقه را بر دور نمازگزاران و به یاد عاشورا مى افتم که گروهى نماز مى گزاردند و گروهى دیگر مى جنگیدند که این هر دو عبادت است، و گروهى را مى بینم که فریاد کنان خود را به جمع نمازگراران مى رسانند و فریاد برمى آورند که – حزب فقط حزب الله – و پیش از آن که چماق بدستان آریامهرى را به یاد بیاورم خوارج نهروان را مى بینم که در جنگ صفین شمشیر بر دست شعار ”لا حَکَم الا الله” (داورى جز خداى نیست) سرمى دادند و واحیرتا که چه شباهتى، شعارها پس از هزار و چهارصد سال همان است، آنان هم از شدت عبادت پیشانى شان پینه بسته بود و على را به یاد مى آورم که اگر او توانست به آنان بفهماند که حَکَم کیست، اینان نیز خواهند توانست این را فهماندن که حزب الله چیست؟
پیش چشمم را پرده یى از خون پوشیده است
در بلنداى باروهاى برج عاج، طاغوت را مى بینم که بر تخت مرصع تکیه زده است و فرمان مى راند که «بکشید هر آن کس را که نه بگوید» و فریاد حق طلبانه شیفتگانى را مى شنوم که نه گویان بر طاغوت مى تازند و او آنان را هلاک مى کند.
به یاد مى آورم زمانى را که بسیارى از دست اندرکاران پس از انقلاب ظلم را گردن نهاده بودند و یا با قبول مشیت الهی! سکوت را پیشه، و به یاد اصغر و سعید و محمد حنیف مى افتم که در همان زمان که مالکان زر و صاحبان زور و سردمداران تزویر با شرکت سهامى شان به چاپیدن خلق الله مشغول بودند، حرکتى را بنیاد نهادند که بعدها فقط نامش رعشه بر اندام زرمندان و زورگویان و تزویرگران مى انداخت و این بود که همان زمان هم به در هم کوبیدنش آغازیدند. یکى با پولش خواست بخردشان، دیگرى در زنجیرشان افکند و شکنجه شان کرد و سومى آیه نازل کرد که اینان منافقند و اگر در قرآن هفت آیه براى کافران داریم براى اینان ۱۳ آیه آمده است!!
پیش چشمم را پرده اى یى از خون پوشیده است
معلم شهیدم را مى بینم که فریاد برمى آورد اسلام در انحصار هیچ گروه و طبقه خاصى نیست و وارثان کعب الاحبار را مى بینم که قرآن را تفسیر به رأى مى کنند و مجاهدین را منافقین مى نامند و اینان را که قرآن را با عقیده تفسیر مى کنند حرامى مى شمرند… و باز پیام معلم شهید در گوشم طنین مى افکند که … هر انقلابى دو چهره دارد خون و پیام، و حرامیان را مى بینم که پیام آوران خون شهیدان را بازمى دارند و به یاد مى آورم که چگونه بر منبر رسول خدا پیام آور او را که پس از هزار و چهارصد سال مى خواست پوستین وارونه را از تن اسلام به در آورد تکفیر کردند و – پس از مرگش همچون یزید بر مرگ حسین – به عزایش نشستند و ایراد به حق معلم به یادم مى آید که چرا در مسجد گوهرشاد هشت نفر امام جماعت داریم و هشت گروه جداگانه نماز مى گزارند و جایش را خالى مى بینم که چگونه در شهرمان به تعداد روحانیان نماز جمعه برگزار مى شود!.
… و باز پوستین وارونه را مى بینم که بر تن اسلام کرده اند.
پیش چشمم را پرده یى از خون پوشیده است
سالهاى تاریک استبداد به یادم مى آید، و مى بینم که یکى را به نجف فرستاده اند، همانجا که امامشان دفن است، و مى خواهند راه او پى گیرند و مسلحانه برشورند، پاسخى که مى گیرند این است: «صلاح نیست» و آنان به تشخیص خود عمل مى کنند و مى روند و مى جنگند و شهید مى شوند… و من زید بن على فرزند امام چهارم شیعه را مى بینم که رفته است تا از امام پنجم اجازه بگیرد و علیه استثمارگران که حق او و مردمش را گرفته اند با شمشیر قیام کند و امام با این که خود موافق نیست به او مى گوید اگر تشخیص داده اى که راه این است برو، و او مى رود و مى جنگد و … شهید مى شود و امام ششم درباره اش مى گوید که او از من بهتر بود.
و اکنون مى بینم که خون شهداى سازمان همچون خون زید در رگهاى این انقلابیون مى جوشد.
پیش چشمم را پرده یى از خون پوشیده است
بیدادگاه نظامى را مى بینم و مهدى را که استوار بر جایش ایستاده فریاد برمى آورد که «ما به اصالت انسانى معتقدیم، و تکامل انسان و جامعه انسانى که در سیر تکامل جهان، ارزنده ترین پدیده خلقت است. هدفش از زندگى، خوردن و خوابیدن نیست بلکه درک صفات عالى الهى و متصف شدن به چنین صفاتى است… یعنى رسیدن به عالیترین درجات کمال و صفات الهى. هدف ما فراهم آوردن چنان شرایطى است که همه انسانها تحت آن شرایط به آخرین حد کمال و انسانیت برسند. اگر انسان براى به دست آوردن لقمه نانى به پست ترین صورتها متشبث بشود از این هدف عالى دور افتاده است. هدف ما چیزى جز بهروزى خلق ودر هم شکستن هرگونه روابط ظالمانه اجتماعى و اقتصادى .. در جامعه نیست. جامعه یى آزاد بى طبقات و توحیدى جامعه ایده آل ماست.
… به ما که جان بر کف به هموطنان و وطن خود عشق مى ورزیم خائن نگویید. خائنین را همه مردم مى شناسند. خائنین کسانى هستند که خیاطشان فرانسوى، آشپزشان خارجى، آرایشگرشان خارجى و مخارج روزانه شان برابر با مخارج دو سال یک دهقان. حالا ما خائن و وطن فروش هستیم؟…».
و به یاد سیاهچالهاى استبداد مى افتم و شکنجه گاههاى مخوف و سلول هاى تنگ و تاریک و شکنجه گران و بازجویان و نگهبانان و کمیته مشترک ضد خرابکارى و… کمیته ها!!.. و فریاد پاک ترین و خلف ترین فرزندان این مرز و بوم را در زیر شکنجه مى شنوم که به هنگامى که شغلش را سؤال مى کنند مى گوید من مجاهد خلقم و در جواب نام والدین مى گوید من فرزند خلقم، و تازیانه را مى بینم که بر تن نحیفش فرود مى آید و باز فریاد «نه» را مى شنوم.. او فاطمه است و وراث زینب و پیام آور او که پیام حسین بر دوش دارد.
و اینک «آری» گویان طاغوت را مى بینم که دوباره دارند بر جان و مال و ناموس مردم مسلط مى شوند و آنان که سال ها یا فرمانبردار بودند و یا با سکوت خویش ظلم ظالم را بر مظلوم پذیرا مى شدند بر همان تخت مرصع تکیه داده اند. مگر بر منبر پیامبر بالا نرفتند و ابوذر را که فریاد «الذین یکنزون الذهب والفضه ولا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم بعذا البیم» (کسانى را که مال مى اندوزند و در راه خدا انفاق نمى کنند به عذابى دردناک بشارت ده) بر مى آورد، کافر و منافق نخواندند؟ و مگر یزید با استناد به آیات همین قرآن، حسین را که فریاد مى زد «ان لم یکن لکم دین فکونوا احرارا فى دنیاکم» (اگر دین ندارید لا اقل مردمى آزاده باشید) از دم تیغ شمشیر نگذراند؟
پیش چشمم را پرده یى از اشک پوشیده است
کار تمام شده است و ساختمان تخلیه. بلندگو هواداران را به آرامش فرامى خواند، مادرى را مى بینم که گریه کنان مى پرسد چه شد؟ تخلیه کردند؟ خدا ازشان نگذرد، من پس از این که دو فرزندم شهید شده اند و دوتاى دیگر هم تازه از زندان آزاد شده اند، باید زجر بکشم و فرزندانم و خودم دوباره دچار آن مصیبتها بشویم؟ و برایم مثالى مى زند و مى گوید که وقتى ساواکیها براى بردن بچه هایم مى آمدند تا خانه را بگردند حداقل با بقچه هاى من کارى نداشتند ولى اینان وقتى براى دستگیرى شوهرش به خانه اش ریخته اند تمام خانه حتى لباسهاى زنانه را هم زیر و رو کرده اند…
پیش چشمم را پرده یى از اشک پوشیده است
هواداران را مى بینم که على وار – خار در چشم و استخوان در گلو – دم برنمى آورند و آهسته آوای «مرگ ظالمان» را که «سخت و بى امان» خواهد بود مى خوانند که سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون…
شب از نیمه گذشته است. قطره هاى کوچک اشک را بر گونه هواداران مى بینم، وسخن على را به هنگامى که خبر مرگ مالک را برایش آوردند به یاد مى آوردم که «در این مصیبت هر اندازه معاویه و یارانش خوشحالند ما غمزده ایم…» و باز گروهى را مى بینم که «حزب فقط حزب الله» گویان به جمع مى تازند. بغض گلویم را مى فشرد، به خانه بازمى گردم، در راه سخن خدا را به یاد مى آورم که … فاصبر ان وعد الله الحق: پس مقاومت کن که خدا حق را وعده داده است.
پیشم چشمم را پرده یى از اشک پوشیده است
پنجشنبه ۱/۶/۵۸ ساعت چهار صبح