قصد داشتم به مناسبت چهل و شمشین سالگرد شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق و دوتن از اعضای کادر مرکزی سازمان محمود عسکریزاده و عبدالرسول مشکینفام، چیزی بنویسم. اما به یادم آمد که بیش از یک دهه پیش به همین مناسبت با دوتن از یاران قدیمی بنیانگذاران سازمان آقای ابراهیم مازندرانی و آقای یزدان حاجحمزه که مدتی در بیرون یا در زندان در کنار آن عزیزان بودند مصاحبه ای انجام دادم که برای اولینبار خاطرات بیادماندنی خود را بازگو کردند. تصمیم گرفتم این مصاحبه را برای چاپ بفرستم که در آن خاطراتی گفته شده که تاکنو کمتر کسی شنیده یا خوانده است. مصاحبه ای صوتی که در سال 85 صورت گرفت و من تنظیم و ویرایش آن را انجام دادم و در نشریه مجاهد همان سال منتشر شد. این نکته را هم نباید ناگفته بگذارم که آقای مازندرانی هنگام مصاحبه بارها منقلب می شد و اشک و گریه هایش مرا هم با خود می برد، چنانکه بارها ناگزیر بودم مصاحبه را قطع کنم و بعد از بازگشت آرامش از سر گرفته می شد. به همین دلیل نقل خاطرات روال معمول خود را از دست می داد و متناسب با زمان وقایع، پیش نمی رفت. بنابراین من مجبور شدم بعد از پیاده کردن گفتگوی صوتی، آن را تدوین و منسجم کنم و به شکلی غیر از سوال و جواب در بیاورم.
حمید نصیری
مقدمه:
ماه خرداد، ماهی است که بر کاکلش زخمی همیشگی دارد. زخمی که در چهارم خرداد سال 1351 با ریختن خون بنیانگذاران کبیر و دو تن از اعضای کادر مرکزی سازمان برجای مانده و با وجود گذشت سالها از آن روزگار، خاطرهاش همچنان بر قلب هر انسان آزادیخواه چنگ میاندازد.
کمان داران عبوس دیکتاتور میپنداشتند، با نفیرگلولهها فقط سکوت بامداد چهار خرداد را نمیشکنند، بلکه, همه چیز را تمام میکنند و از آن بامداد به بعد، سکوت دائمی را بر جامعه حکمفرما خواهند کرد. اما، نمیدانستند که این خونها درخت طیبهیی را تناور میکندکه میوهایش از گوهرند و ریشههایش در اعماق و شاخسارانش تا کهکشان سر میکشند. آنها فکر میکردند با بهخاک افکندن بنیانگذاران سازمان بهخصوص حنیف کبیر، همهچیز تمام و «ریشهکن» خواهد شد. اما «محمدآقا» یک تفکر بود. یک اندیشه نو بود. اندیشهیی که سنگ بنای ایدلوئولژی شد که پیش از او در محاق و در سیطره ارتجاع و تباهی قرار داشت. گذشته از شخصیت والا و برجسته بنیایگذار کبیر سازمان محمد حنیفنژاد، که خود حدیث ناگفتهایست، اما اندیشهیی که او از خود به یادگار گذاشت، اندیشهیی بود که مرزهایی را درهم شکست و خطوط و مرزهای جدیدی را ترسیم نمود. از این رو بهراستی نقش حنیف کبیر نه تنها در تاریخ معاصر که بلکه در ذهن هر مسلمانی از دیروز تا امروز و فردا که با اسلام از نوع خمینی و خمینیگرایی فاصله دارد، منحصر به فرد و قرین افتخار و سربلندی دائمی است. افتخار و سربلندی بس عظیم که خود در آخرین وداع با پدر و مادر پیر و برادرش چنین توصیفش میکند: «سرتان را بالا بگیرید. افتخار ما و شما در همین است. افتخار کنید به این مصائب. این افتخاری است که نصیب هرکس نمیشود، خوشوقت باشید که نصیب ما شده، بعد هم قسمتهایی از خطبهٌ امام حسین را خواند و خداحافظی کرد و رفت». بعد هم در وصیتنامهاش خطاب به یاران و پیروان راهش چنین نوشت که: «روزگاری بود که گروه شما، که ما آن را بنیاد گذاشتیم، هیچ نداشت، فیالواقع هیچ، اما بهتدریج بر امکانات و قدرت ما افزوده شد… پس دل قوی دارید که بازهم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را به اینحد رسانده، قادر است ما را حفظ کند و در کنف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اینها برساند. لیکن ادامهٌ راه خدا هشیاری میخواهد، صداقت و احساس مسئولیت میخواهد…»
و بهراستی مجاهدین امروز هرچه دارند از او دارند. هم او که مسعود با زیباترین و عارفانهترین واژهها «بالابلند دلبرگلگونعذار من» توصیفش میکند. با ریختن خون پاک بنیانگذاران، بهویژه خون محمد حنیف، برای اولینبار در تاریخ انقلابی میهن ما سازمانی پیافکنده شد، که بنیادش بر فدای حداکثر بود. سازمانی که برای پاک کردن آثار خیانت مدعیان پیشین مبارزه و انقلاب، یک نسل از تمامی بینانگذاران و رهبرانش را، حتی پیش از آنکه دست بهعملیات مسلحانه علیه رژیم زده باشد، فدیه راه رهایی خلق کرد. سازمانی که پس از آن هم، بهطور مستمر در بالاترین قلههای فدا گام زده است و بی شک تا سرنگونی نظام جهل و جنایت آخوندی ادامه دارد. درود بر ارواح طیبه آنها.
گفتگو با آقای ابراهیم مازندرانی
آشنایی با محمد آقا و سعید
آشنایی من با مقوله سیاسی و راهیافتن به حلقه سیاست، به سال 1338 برمیگردد. در این زمان آقای طالقانی به تبریز آمده بود و در خانه ما و چند جای دیگر چند سخنرانی کرد که خیلی مورد استقبال واقع شده بود. این نقطه آغاز آشنایی من با نهضت آزادی که آقای طالقانی یکی از اعضای برجسته آن بود، شد. بعد از آن با خواندن چند کتاب از مرحوم بازرگان بیشتر با اینها آشنا شدم. از سال 42 برای همیشه از تبریز به تهران مهاجرت کردم و مشعول کار شدم. از سال 43 که اعضای نهضت در زندان بودند، من مرتب به ملاقات آنها میرفتم. از جمله ملاقات مرحوم طالقانی و مرحوم بازرگان. در یکی از این ملاقاتها یکی از اعضای نهضت آزادی بهمن گفت که دوستانت بیرون رفتهاند، آیا با آنها تماس داری یا نه؟ پرسیدم، منظورت کیست؟ گفت، محمد حنیفنژاد و سعید محسن آزاد شدهاند، بهسراغ آنها نمیروی؟ گفتم آدرسشان را ندارم چطور گیرشان بیاورم. گفت مهندس سعید در وزارت کشور کار میکند میتوانی به راحتی پیدایش کنی. من تا آنموقع سعید را از نزدیک نمیشناختم. البته گویا در ملاقاتهای جمعیتر دیده بودم، ولی بهطور رودررو با او حرف نزده بودم. فردای همان روز به وزارت کشور رفتم. در اتاقشان دو نفر دیگر هم بودند که بعدها فهمیدم یکیش مهندس کتیرایی بود یکی دیگر هم مهندس موسوی که هردو زیر دست سعید کار میکردند. گفتم از خانواده سعید محسن پیامیدارم. سعید لبخندی زد و گفت چه پیامیداری؟ گفتم میخواهم خصوصی بگویم. بهاتفاق رفتیم به اتاق کارش. گفتم پیام از خانواده زندان دارم، منظورم از خانواده زندان قصر است. من از زندان نام و نشان شما را گرفتم که با شما تماس بگیرم. بعد مقداری حرف زدیم و سعید به من گفت باشد من بهسراغت میآیم. من خداحافظی کردم و برگشتم. دو سه روز بعد از آن، سعید نزد من آمد و این اولینبار بود که از نزدیک یکدیگر را میدیدیم و تقریباً مفصل صحبت کردیم. راجع به اوضاع و احوال کشور و نحوه آشنایی با زندانیان صحبت کردیم. من سراغ محمد حنیف را گرفتم. محمد آقا را از قبل میشناختم. از تبریز. چون خانههایمان تقریباً نزدیک بود. ولی با او هم خیلی صحبت نکرده بودم. سعید به من قول داد و گفت باشد او هم میآید. بعد از مدتی محمد حنیف خودش آمد. از تبریز و گذشتههای آن صحبت کردیم. به این ترتیب رفت و آمد به خانه شروع شد و هرچه میگذشت بیشتر میشد. تا اینکه خانه ما شد محل اکثر نشستهای محمد آقا با بسیاری از کادرهای برجسته سازمان و همینطور محل ملاقات او با سران نهضت آزادی.
اندیشه راهگشا و بنبست شکن
درست است که بهخاطر شخصیت والای این دومرد بزرگ من رابطه عاطفی عجیبی با آنها پیدا کرده بودم و علاقهام به آنها بسیار گرم و فراتر از علاقه صرفاً دوستی بود، چون کسی نمیتوانست چند روز با اینها باشد، ولی شیفته این دو شخصیت نشود. با این همه، واقعیت این بود که رابطه من با محمد آقا و سعید از همان ابتدا بر مبنای سیاسی بنیانگذاشته شده بود. یعنی چیزهایی در سیما و اندیشههای آنها پیدا کرده بودم که دنبالش بودم. محمد آقا از همان ابتدا به من آموزش میداد و با تحلیلها و حرفهایش مرا با مسائل آشنا میکرد و به من انگیزه میداد. میگفت که ما الان به این نتیجه رسیدهایم که مبارزات گذشته حرفهیی نبود. یعنی هرکسی در کنار کار و زندگیش یک مقدار هم فعالیت میکرد. مثلاً ما که دانشجو بودیم در روز 16آذر اعتصاب و فعالیت میکردیم. اما بعد از سال42 متوجه شدیم دور یک دایره بسته میچرخیم و در یک بنبست هستیم. به این نتیجه رسیدیم که این نوع مبارزه راه بهجایی نمیبرد. باید افرادی باشند که این مبارزه را هدایت کنند. در همینجا در پرانتز بگویم. از قضا یکبار که به ملاقات مهندس بازرگان رفته بودم، به من گفت که ما در راه مبارزه اشتباهات بزرگی داشتیم و اگر نداشتیم بدون اینکه به نتیجهیی برسیم، پشت این میلهها نمیآمدیم. بعد گفت ما هنوز از علم مبارزه برخوردار نیستیم.
و در واقع محمد آقا به علم مبارزه که بازرگان و نهضت آزادی از آن برخوردار نبودند، دست پیدا کرده بود و میگفت همه باید به علم مبارزه مسلح شویم. باید کادرهایی تربیت کنیم که آن کادرها خودشان بهصورت تصاعدی به تربیت کادرهای دیگر بپردازند و بتوانند این راه را تا مقصد نهایی ادامه دهند.
کم کم محمد آقا مرا متوجه این امر میکرد که بهناچار باید کارهای اداریمان را رها کنیم. خود محمد حنیف که مهندس کشاورزی بود، در آنزمان در سازمان کشاورزی دشت قزوین کار میکرد و طرحهای بسیار خوبی هم داشت. حتی من از سعید شنیدم که دستاوردهای ارزشمندی در زمینه کشاورزی داشت.
یک بار محمد آقا به من گفت وقتی تبریز آمدی نزد من بیا و نام دو کتاب را گفت که برایش بخرم و ببرم. ضمن اینکه به من هم گفت خودت هم بخوان. همیشه مرا به خواندن و یادگیری تشویق میکرد. در آن موقع محمد آقا در شهر مرند افسر وظیفه بود. توصیه کرد که وقتی به پادگان مرند رسیدم، در فاصله نسبتاً دوری بمانم تا وقتی او از پادگان خارج شد من دنبالش بروم. من هم همین کار را کردم. با حفظ فاصله مدتی دنبالش رفتم. بعد از مسافتی خودش ایستاد تا من رسیدم و با هم ادامه دادیم. به اتفاق هم رفتیم. در خانهاش اولین چیزی که چشمگیر بود، کتابخانهاش بود. کتابخانه را با جعبههای سیب و پرتقال با سلیقه درست کرده بود. بقیه وسایل اتاقش هم از یک زیلو و یک رختخواب یک قوری و کتری تجاوز نمیکرد. یعنی تقریباً هیچ چیزی از یک زندگی عادی وجود نداشت. آنجا با من بیشتر صحبت کرد و گفت که باید مبارزاتی که شروع کردهایم حرفهیی و مخفی باشد. چون شاه به هیچ وجه تحمل این نوع مبارزه را ندارد.
بعد از چند روز مجدداً در تبریز در کوچه منصور و کوچه قراباغیها که خانه پدری محمد آقا بود، همدیگر را دیدیم. خیلی با من صحبت کرد و به من آموزش میداد. محمد آقا در طبقه بالای خانه پدریش اتاقی داشت. من بارها دیده بودم که محمد آقا در همان اتاق با افرادی کار میکرد و افراد را تربیت میکرد. چون طبق ضابطه امنیتی قرار نبود همدیگر را ببینیم و از نزدیک بشناسیم، بهخصوص که من عضو سازمان نبودم، گرچه محمد آقا خیلی به من اعتماد داشت، ولی به هرحال من عضو نبودم. محمد آقا از همان موقع با من در مورد حل مسائل مالی صحبت میکرد. و به درستی میگفت اگر جنبشی مشکل مالی خود را حل نکند، نمیتواند مبارزه را به پیش ببرد.
مثلاً به من پیشنهاد داد که یک سوپرمارکت بزنم اما خودم ناظر باشم و بدهم کسان دیگری کار کنند و درآمدش را برای مبارزه بپردازم. قرار شد بررسی بکنم و جواب دهم. بعد از مدتی و بررسی دیدم متأسفانه نمیشود. چون مجموعه شرایط طوری نبود که بشود به کسی سپرد. اما من راهحل دیگری را به محمدآقا پیشنهاد کردم که محمدآقا پذیرفت. راهحل این بود که از تجار بازار پول جمعآوری کنم.
در همان مسافرت در تبریز با حدود چهارده نفر از تجار تبریز صحبت کردم و قول کمک مالی گرفتم. و جالب است که اولین کمک مالی که برای سازمان گرفتم از شخصی به نام حاج احمد طهماسبی بود که از قضا بچههایش همین الان در ارتش آزادیبخش هستند. مرد بسیار شریفی بود. نه تنها کمک مالی میکرد بلکه بعدها خیلی کمکهای دیگری هم کرد و بهخاطر کمک و حمایت از مجاهدین به زندان افتاد. اتفاقاً یکی از آخوندها بدون اینکه حتی یک کشیده بخورد، حاج احمد طهماسبی را لو داده بود. بیچاره چند سال زندانی کشید. یا مثلاً یکی از تجار شریف تبریز خودش پولی را که آن موقع خیلی قابل توجه بود، شخصاً آورد تهران و به من تحویل داد. بعد هم وقتی بچه ها لو رفتند با محمل مناسب، شخصاً با خودرو خودش تعدادی از بچهها را از تبریز بیرون برد و از دستگیری نجات داد.
خانه من، محل نشستهای محمدآقا و سعید
همانطور که گفتم، رابطه من با محمد آقا و سعید خیلی صمیمیو نزدیک بود. طوریکه خانه ما یکی از محلهای ثابت نشستهای محمدآقا با کادرهای بالای سازمان بود. من الزامات نشست را فراهم میکردم. الزامات صنفی را مهیا میکردم. وقتی محمدآقا نشست داشت، خیلی دوست داشتم به آنها رسیدگی کنم. بسیاری از کارهای فردیشان را هم آنجا میکردند. هفتهیی چند شب استراحت میکردند. شستشو و استحمام میکردند. اعتماد متقابل طوری بود که جزئی از خانواده ما بودند. اما هرگاه هم لازم بود، با خود من هم در همین خانه جلسه میگذاشتند و صحبت میکردند. ولی طبعاً با جلساتی که با اعضا و کادرها داشتند فرق میکرد.
اما در مورد سایر جلسات، من شاهد جلسات بسیاری از کادرها بودم که البته خیلیها را به اسم نمیشناختم. یعنی نباید اسامیشان را یاد میگرفتیم. ولی آنهایی را که میشناختم و زیاد در خانه ما جلسه داشتند، علی اصغر بدیعزادگان بود، علی میهندوست بود، و احمد رضایی. همینطورمحمد مفیدی و تعدادی دیگر. با این که علی اصغر بدیعزادگان را میشناختم و معلوم بود که او هم از مسئولین بالای سازمان است، ولی بهدلیل همان ضابطه با اینکه آنهمه در خانه ما نشست داشت، من از نزدیک با او خیلی تماس نداشتم. ولی با احمد و علی چرا. که در این مورد انشاءالله بعدها خواهم گفت. در میان شخصیتها، با بازرگان همواره نشست داشتند. بازرگان خیلی به آنها ارادت داشت و با وجود اختلاف سنی و موقعیتش خیلی با احترام با آنها برخورد میکرد. و من میفهمیدم که محمدآقا و سعید از چه جایگاهی برخوردارند. همیشه بازرگان موقع خداحافظی به محمد آقا میگفت، خدا شما را تأیید و موید کند، و همواره دعا میکرد.
برخی جلساتی هم بود که در سال پنجاه تشکیل میشد. یعنی تقریباً نام سازمان لو رفته بود و بعد هم یک تعدادی دستگیر شده بودند. من در آنموقع در جلسات شرکت نداشتم. با علی میهندوست و احمد رضایی تقریبا هفتهیی سه تا چهار بار نشست داشتند. آخرین باری هم که با علی برای نشست قرار داشتند، همانروزی بود که علی دستگیر شد. یادم میآید، وقتی علی میهندوست سر ساعت نیامد، محمدآقا خیلی ناراحت بود. ده دقیقه که گذشت گفت حتما بلایی سرش آمده است. بعد از یک ربع گفت من دیگر نباید اینجا بمانم و باید ترک کنم. به من هم سفارش کرد که اگر برای خودش اتفاقی افتاد، بگویم که از هیچ چیز اطلاعی ندارم. بعد از خانه رفت بیرون. بعد به من خبر داد که علی دستگیر شده است و حدس محمدآقا درست بود.
سیمای مجسم ایمان و صلابت
در مورد ویژگیهای محمد آقا. نمیدانم چه بگویم. زبانم قاصر است. نمیدانم در شخصیت و وجود او چه بود که وقتی با او گفتگو میکردی امکان نداشت بشود از او دل کند. چون من در تهران ساکن بودم، رابطه محمد آقا با خانوادهاش را نمیدانم چطور بود. اما بقیه، از کادرهای سازمان تا شخصیتهایی مثل آقای طالقانی، مهندس بازرگان و خیلیهای دیگر چنان با او با احترام برخورد میکردند که معلوم بود، با همه فرق دارد. در عین صبوری و مهربانی، آنچنان قاطعیتی داشت که همه را مجذوب میکرد. یکپارچه صلابت و ایمان و بیباک بود. امکان نداشت کسی با او یک ساعت بنشیند و حرفهایش را گوش کند، ولی دگرگون نشود. همه کادرها عجیب با محمدآقا با احترام صحبت میکردند. احترامیآمیخته با عواطفی سرشار. خیلی دوستش داشتند.
در هر فرصتی در مورد ضرورت مبارزه و هدفهایش صحبت میکرد. وقتی از فقر و فلاکت مردم صحبت میکرد انگار با تمام سلولهایش حرف میزند. همه وجودش درد میشد. یادم میآید که یکبار در مورد مهیا بودن شرایط انقلاب صحبت میکرد و با تک تک سلولهایش از ایمان به راهش حرف میزد. در همین مورد یک نمونهیی را برایم تعریف کرد. محمد آقای بعد از پایان خدمت وظیفه به تبریز بر میگشت. وسایلش که البته بخش زیادش کتابهایش بودند را آورده بود. از گاراژ اتوبوس تا خانه نمیتوانست بهتنهایی حمل کند. از یک گاریچی که مرد نسبتاً پیری بود، خواسته بود که با گاری کتابهایش را تا منزل بیاورد. با او پیاده از گاراژ تا منزل آمده بود و در مسیر با این پیر مرد صحبت کرده بود. وقتی به مقصد رسیده بودند، محمد آقا مبلغی به او پول داده بود. اما پیرمرد نگرفته بود. محمد آقا هرچه تلاش کرده بود، پیرمرد گاریچی فقیر نگرفته بود. محمدآقا خیلی ناراحت شده بود. علتش را از پیرمرد پرسیده بود. پیر مرد گفته بود، ای جوان من که تو را نمیشناسم، ولی حرفهایت خیلی به دل من چسبید. نمیدانم چه هدفی دارید، اما هرچه هست، فکر میکنم، همان چیزی است که من آرزو دارم. بعد هم گفته بود، من که چیزی ندارم به شما بدهم، ولی هرکاری داشتید به من مراجعه کنید. محمد آقا از این به عنوان نمونه یاد میکرد و میگفت ببنید این است شرایط انقلاب. میگفت شکستن این جو کار ماست. باید این بنبست را بشکنیم. به هرترتیبی که شده باید بکنیم. از جمله با ریختن خون خودمان. گفت وقتی جو شکست مردم حتی پیرزنها هم که کنار تنور انبر بهدست نشستهاند به کمک ما خواهند آمد. و دیدیم که حرفهای محمدآقا درست بود و چند سال بعد در انقلاب ضد سلطنتی همین صحنهها پیش آمد.
یکبار هم بعد از دستگیری سعید، در خانه ما با احمد نشست داشت. احمد قدم میزد و ناراحت بود. محمد آقا نشسته و فکر میکرد. احمد خیلی بههم ریخته بود و طرح داد که هر طوری شده باید سعید را از زندان بیرون بکشیم. یعنی دنبال طرح فراری دادن و نجات سعید بود. چون سعید جزء اولین سری بود که دستگیر شده بود.
محمد آقا برگشت به احمد گفت، عزیزم، دستگیری سعید برای همه ما سنگین است. ولی قبل از اینکه به فکر نجات افراد باشیم. باید به فکر تثبیت راهمان باشیم. طوری که بعد از ما تداوم داشته باشد. بعد باید به فکر نجات آنها باشیم. این نشان میداد که محمدآقا چه چشماندازی را میدید و چه فکر میکرد. گاهی اوقات که الان به گذشته نگاه میکنم با خودم میگویم ایکاش محمد آقا زنده بود و میدید آنچه که بنیان گذاشت و کاشت چه ثمرهیی داده است. این ایدئولوژی و چگونه حرکت کرده و در دل و جان همه ریشه دوانده است. نگاه کند ببیند، این سازمان به چه قلهیی رسیده است. و ببند که سکاندار این کشتی کیست. اما من دلم میخواست، میدید که این چیزی که او بنیان گذاشت وارثانش مریم و مسعود به چه قلهیی رساندهاند.
«مهندس سعید» محبوب همه
سعید محسن از مهندسان برجسته و شاغل در وزارت کشور بود. او مهندس تهویه و آسانسورهای وزارت کشور بود و طرح آسانسور هم توسط سعید طراحی و اجرا شده بود و شنیده بودم که طراحی و نظارت سعید باعث شده بود که هزینه آن معادل یک چهارم هزینه پیشبینی شده توسط یک شرکت دیگر تمام شود. به فاصله چند ماه وزارت کشور به ساختمان جدید نقل مکان کرد.
سعید به من سفارش کرده بود که هنگام ورود که بسیار سختگیری و کنترل میکردند، خودم را فامیل او معرفی کنم و مبادا کسی از ارتباط سیاسی بو ببرد. فکر میکنم سعید بعد از بار دوم بود که به آنها سفارش کرده بود که بدون پرس و جو مرا راه بدهند. از آن هنگام هرگاه برای دیدن سعید میرفتم بسیار با احترام برخورد میکردند و تا مرا میدیدند به من میگفتند که «مهندس سعید» مثلاً در اتاق کارش در طبقه سوم هست، یا در قسمت فنی در زیر زمین. این برخوردهایشان به این دلیل بود که احترام فوقالعادهیی برای سعید قائل بودند
تعجب میکردم که در چنین جایی اینقدر برای من احترام قائل میشدند. ولی به سرعت متوجه شدم که سعید نزد اینها بسیار محبوب است. بعد از دستگیری سعید همه ناراحت بودند. حتی خود وزیر هم ناراحت بود. بعدها شنیدم که سعید با همان حقوقش برای همه، از دربان گرفته تا آسانسورچی و قهوچی و کارمندهای جزء ماهانه یک چیزی میداد. بهخاطر این ویژگی بهغایت انسانی و محبتهایش نسبت به همه از زیر دستهایش تا سایر افراد محیط کارش، او را بسیار محبوب کرده بود و خیلی دوستش داشتند. شخصیت محبوب و تأثیرگذار او حتی تا خود وزیر هم اثر کرده بود.
بهطوریکه روز بعد از آنکه سعید را دستگیر کرده بودند، مهندس موسوی آمد نزد من و با هم رفتیم در زیر زمین محل کارم صحبت کردیم. گفت همه کارمندان ناراحت هستند. انگار که کل وزارتخانه عزا گرفته و به هم ریخته است. بعد برای من تعریف کرد که هنگام صحبت با مهندس کتیرایی پیرمردی که نزد سعید کار میکرد باچشم گریان نزد آنها رفته بود. از دستگیری سعید بسیار ناراحت شده بود و گفته بود من مبلغی به سعید بدهکار هستم و پولی ندارم که به او بدهم. چون الان گرفتار است و ممکن است به پول نیاز داشته باشد. پیر مرد در تعریف ماجرا گفته بود که وقتی دخترش بیمار بوده ولی هزینه درمان و عملش را نداشته و بسیار ناراحت بوده است. با اصرار سعید، پیر مرد ماجرا را برای سعید تعریف میکند که برای دخترش که بهشدت مریض بوده، مبلغ چهار هزارتومان پول برای هزینه عملش نیاز دارد که این پول را ندارد. سعید میگوید اینکه ناراحتی ندارد چرا به من نگفتی. میگوید اتفاقاً من این مبلغی که تو نیاز داری را در خانه دارم و نیازی هم ندارم و به تو میدهم که برای معالجه و عمل جراحی دخترت هزینه کنی. پیر مرد گفته بود ولی من نمیتوانم به تو برگردانم. سعید گفته بود هر وقت توانستی بده، اگر هم نتوانستی مهم نیست، حلالت باشد. اما این دو مهندس متوجه شدند که از قضا در همان ایام سعید از هریک از آنها مبلغ دوهزارتومان قرض کرده و به پیرمرد برای هزینه عمل دخترش داده است و خودش ماهانه از حقوقش به صورت قسطی بدهکاری آنها را پرداخت میکرده است. بعد هر سه نفر از این اقدام انسانی سعید متأثر شده و بهشدت گریسته بودند. حتی سعید در وصیتنامهاش به خانوادهاش توصیه کرده بود که بقیه این بدهکاری را پرداخت کنند. سعید چنین شخصیتی بود. به همین دلیل وقتی دستگیر شده بود، هرکس که او را میشناخت ناراحت شده بود.
«مسیح» مجاهدین
در مورد محبوبیت سعید در بیرون از چارچوب سازمان و محیط کارش گفتم. بیش از آن در میان کادرها و خانوادهاش و دوستان نزدیکش محبوب و دوست داشتی بود. از بس که انسان والا و مهربان و دلسوز و خوش قلب بود. خانوادهاش مثل بت او را میپرستیدند. بزرگ و کوچک. به فکر همه بود. از بچه کوچک خانواده تا بزرگ. با آنهمه مشغله ذهنی و مسئولیت بزرگی که داشت، ولی از رسیدگی به هیچکس غافل نبود. از دربان محل کارش تا بچه کوچک مثلاً خواهر یا برادرش. کسی بود که در برخورد اولیه شیفتهاش میشدیم. همیشه خنده رو بود. همه درآمدش را خرج این و آن میکرد. یک نمونهاش را در محل کارش گفتم. ولی برای بقیه هم همینطوری بود. همیشه که عید میشد، لیستی به من میداد که برایشان عیدی تهیه کنم. خوب من خیلی به او نزدیک بودم. یکی از خواهرانش را با من میفرستاد که عیدیها را انتخاب و خرید کنیم. اینطور کارها را به من میسپرد. بعد از یک هفته از من پرسید که چقدر خرج کردم و تا دینار آخرش را به من میداد. از قضا در وصیتنامهش هم نوشته بود که به چند نفر بدهکاری دارد. که دو نفرشان همان دو مهندس همکارش بودند که از آنها پول قرض گرفته بود و به آن پیرمرد برای هزینه عمل جراحی دخترش داده بود. به خانوادهاش سفارش کرده بود که از ابراهیم هم بپرسید که آیا به او هم بدهکارم یا نه. نسبت به کادرها و اعضای سازمان هم همینطور بود. همه دوستش داشتند. خود محمد آقا خیلی سعید را دوست داشت. خلاصه از بس خوش قلب، مهربان و رئوف بود، به او «مسیح» مجاهدین میگفتند.
خبری که مرا لال کرد
(با بغض و گریه) راستش، این از آن موضوعاتی است که همیشه در ذهنم است. آن لحظه که خبر دستگیری محمدآقا را شنیدم، لال شده بودم. نمیتوانستم قبول کنم. خیلی برایم سخت بود. دنیا دور سرم میچرخید.
یک روز صبح زود بود که زنگ در ما بهصدا درآمد. پنجره را باز کردم که ببینم چه کسی است که صبح زود در میزند. دیدم احمد است. حدس زدم که باید خبر ناگواری باشد که احمد این موقع صبح و بدون خبر آمده است. بهسرعت از پلهها رفتم پایین. همسرم گفت چه خبر است چرا هراسان شدی؟ گفتم صبر کن احمد آمده است. تا در را باز کردم به چهره احمد نگاه کردم، گفتم چه خبر است؟ احمد گفت «خبر حمزه را به محمد دادن». تا این را گفت دنیا دور سرم چرخید. احمد گفت برویم داخل برایت توضیح میدهم. از پلهها نمیتوانستم بالا بیایم. احمد مرا بالا آورد. رفتیم در اتاقی نشستیم. احمد خیلی پر صلابت و آرام بود. به من آرامش داد و گفت آرام باش. اصلاً نمیتوانستم باور کنم که محمدآقا دیگر نیست. تحملش را نداشتم. احمد با همان صلابت و آرامش گفت، ما همه اینها را پیشبینی کرده بودیم و خودمان را آماده کرده بودیم. بعد تمام جزئیات را برایم گفت. توضیح داد که موضوع از این قرار بوده که دوتن از اعضای سازمان که از آموزش فلسطین و از مرز باکو برمیگشتند. قرار نبود همراه خود چیزی داشته باشند، ولی بر اثر یک غفلت و نقض ضابطه گویا با خود سلاح حمل میکردند. مأموران کنترل مرزی رژیم متوجه میشوند ولی به رویشان نیاورده بودند. اما آنها را تا تهران تعقیب کرده و چند روز تحت نظر قرارشان میدهند و ردهایشان را پیدا کرده بودند. آنشب محمد آقا و تعدادی از کادرهای بالا در خانه زنده یاد عطا محمودی در نزدیکی میدان خراسان بودند. همان عطا محمودی که توسط رژیم آخوندی بهشهادت رسید. طبق ضابطه قرار نبود در هر خانهیی بیش از دو نفر بخوابند. ولی آنشب استثنایی تعدادشان زیاد بود و با خود محمدآقا، هفت نفر بودند. احمد هم بود. اما آخر شب برای کاری خارج شده بود و صبح زود وقتی برگشته بود. دیده بود که از میدان خراسان خیلی شلوغ است. از مردم سؤال کرده بود چه خبر شده است، گفته بودند، در یک خانهیی شش نفر قاچاقچی گرفتهاند. احمد متوجه میشود و بلافاصله آنجا را ترک میکند و یک راست آمده بود منزل ما.
احمد گفت، اصلاً ناراحت نباش. گفت در مبارزه باید منتظر همین چیزها بود. بعد دوتا دستهایش را نشانم داد و گفت الان تعداد ما بیشتر از انگشتهای دست ما نیست. ولی ایمان داشته باش، با همین افراد دوباره از اول شروع میکنیم و راه محمدآقا را ادامه میدهیم. هیچ خللی در ذهنت ایجاد نکند. خلاصه به من قوت قلب داد تا توانستم خودم را جمع وجور کنم.
فراقی که هیچوقت از یادم نخواهد رفت
چند تا چیز هست که مرا دگرگون کرده است. یکی روز دستگیری محمدآقا بود و لو رفتن سازمان و دستگیری بقیه کادرهای سازمان. یکی خبر شهادت بنیانگذاران و یکی هم شهادت موسی است.
همانطور که در مورد دستگیریش گفتم، این روزها، از لحاظ فشار فکری و روحی نقطه عطفی بود. نمیدانستم چکار باید بکنم. نمیدانستم کجا باید بروم. باورش برایم غیر ممکن بود. آنقدر به محمدآقا و سعید عادت کرده بودم و دوستشان داشتم، خبر شهادتشان برایم تحملناپذیر بود. ولی همیشه آن چیزی که تسکین دهنده من بود. صحبتهای خود محمدآقا و سعید و احمد و علی بود. وگرنه طاقت تحملش را نداشتم. خودشان همیشه میگفتند که این راه شهید میطلبد. میگفتند که تا در این راه شهید ندهیم تا خون ندهیم مبارزه جان نمیگیرد. این راه راه حسینبن علی است. راه انقلاب است. راه نجات مردم و آزادی است. راه آسانی نیست. خون ما باید این نهال را آبیاری کند. تا ما شهید نشویم، بقیه جوانان از مرگ همواره خواهند ترسید و نمیتوانند قدم به میدان بگذارند. اینها را قبل از دستگیری خودش میگفتند. همیشه میگفت، چرا باید از مرگ ترسید؟ آیا این خوب است که در یک حادثهیی مثل افتادن در چاه یا در تصادف، یا در بستر بیماری بمیری؟ یا در راه یک هدف، آنهم برای آزادی مردم شهید شویم؟ مرگ که به هرحال به سراغ آدم خواهد آمد. ولی نوع مرگ است که در بقیه تأثیر میگذرد. وقتی این حرفهای محمدآقا و سعید در گوشم طنینانداز میشود به من تسکین میدهند.
گفتگو با یزدان حاج حمزه
آقای حاج حمزه شاید خیلیها نمیدانند که شما از نزدیک با دو تن از بنیانگذاران سازمان یعنی سعید محسن و علی اصغر بدیعزادگان مدتی در بیرون و بیشتر در زندان بودهاید و با اندیشهها و سلوک این دو بزرگوار آشنا شدید و طبعا ناگفتههایی از آن ایام دارید. حالا حدود سی و پنج سال ازآن روزها میگذرد میخواستیم اگرموافق باشید در مورد خاطراتی که از بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین دارید با هم گفت و شنودی داشته باشیم.
– خواهش میکنم، من با کمال میل و افتخار برای این گفت و شنود آمادهام. اما اجازه بدهید پیش از شروع آن دو نکته را خدمت شما عرض کنم. نخست این که آن چه را که از من درباره این رادمردمان میشنوید، مشاهدات و برداشت عینی و شخصی من است از ویژگیهای آنان که صورت خاطره برایم باقی مانده است. دوم آن که در حد وسع و بضاعت محدود خودم پس از همنشینی و مصاحبت با دو نفر از این شهیدان بنیانگذار یعنی سعید محسن و علی اصغربدیعزادگان در سال 1350 و دو ماه اول سال51 در آزمایشگاه انسانشناسی زندان ساواک شاه، به درک پارهیی از فضایل آنان نائل شدهام. البته پیشاپیش از بابت نارسایی بیان آن عذر میخواهم.
اتفاقاً من هم به قصد انتقال شناخت عینی افرادی مثل شما که از بیرون سازمان مجاهدین شاهد گوشههایی از زندگی مبارزاتی بنیانگذاران سازمان در زندان بودهاید از شما برای انجام این مصاحبه دعوت کردهام. پیش ازپرداختن به اصل مطلب میخواستم ابتدا ما را درجریان فضای مبارزه سیاسی در آن سالها و چگونگی آشنایی و ارتباط خودتان با سازمان مجاهدین خلق بگذارید.
– من پس ازآن که یک دوره 8ساله مبارزه سیاسی در چارجوب عضویت جبهه ملی ایران را از سرگذرانده بودم، در سال 1349 درفضایی با مجاهدین آشنا شدم که به وا قع اختناق ساواک شاه، راه را بر ادامه فعالیتهای سیاسی در چارچوب این نوع تشکلها بسته بود. پیش از آشنایی با مجاهدین، موقع گذراندن یک دوره آموزشی در دانشگاه آزاد بروکسل، تا حدودی با تشکلهای ایرانی خارج کشوری نیز که مهمترین آنها «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» بود نیزآشنا شده بودم و پس از بازگشت از اروپا به ایران در سال 1349 بود که توسط یکی از سران آن موقع نهضت آزادی ایران که با او همکاری حرفهیی و کاری نیز داشتم از وجود «تشکیلاتی مخفی از جوانان مسلمان و مبارز»، که هنوز اسمی برای تشکیلات خودشان انتخاب نکرده بودند، آگاه شدم. با وساطت همین شخص امکان اولین ارتباط من با یکی از اعضای کادر مرکزی مجاهدین شهید علی میهندوست فراهم شد. سپس برای آشنایی اولیه من با راه و رسم مبارزاتی این تشکیلات، قرار ملاقات و نشستهای هفتهیی یکبار با یکی دیگر از اعضای این تشکیلات. که شهید دکتراحمد طباطبایی بود، گذاشته شد. پس از سه چهار جلسه نشست با دکتر طباطبایی ارتباط من با او در شرایطی قطع شد که من از خلال همان چند جلسه نشست و برخاست به پیدایش تولدی دیگر از جریان مبارزاتی در ایران پی بردم که، به جهان هستی و تاریخ بشری نگرشی تکاملی دارد، تکامل تاریخ را در حرکت مستمر و پایانناپذیر انسان در مسیر رهایی از قید و بند «اجبار»ها و رسیدن به آزادی میبیند و این نظریه را راهنمای عمل مبارزاتی خود قرار داده است. از ورود مبارزانی به صحنه مبارزه ایران آگاه شدم که همین نگرش نوین آنها را به سمت مبارزهیی حرفهیی سوق داده و برخلاف مبارزان متعارف آن زمان و از جمله خود من مبارزه را در متن زندگی خود وارد کردهاند. به کار و زندگی در حدی میپردازند که تأمین حیات مادی تشکیلات خودکفای آنها ایجاب میکند و الّا همه وقت خود را وقف مبارزه میکنند. بنبست مبارزه سیاسی با رژیم دیکتاتوری برآمده از یک کودتای خارجی در آن دوره از مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران توسط این پدیده و این نوع از مبارزان شکست. همه مبارزان با سابقهیی که به نوعی با این جریان آشنا بودند به این واقعیت تاریخی اذعان داشتند. مرحوم طالقانی بعدها بنیانگذاران این سازمان را مبارزانی اعلام کرد که راه جهاد و مبارزه برای آزادی را در ایران گشودند و مرحوم مهندس بازرگان در یک دیدار خصوصی که پس از آزاد شدن من از زندان با من داشت با بیان این که ساواک همه تحرکاتش را زیر نظرگرفته بسته شدن فضای فعالیت سیاسی متداول را یادآور شد و با اشاره به شناختی که از حنیف داشت و حرکتی که او آغازکرده بود میگفت «محمد حنیف و یارانش ما را رو سفید نگاه داشتند».
شما اولینبار با کدام یک از بنیانگذاران سازمان مجاهدین ارتباط داشتید و این ارتباط درچه شرایطی برقرار شد؟
ارتباط و ملاقات نزدیک من با دو نفر از سه بنیانگذار سازمان مجاهدین در زندان اوین پس از وارد آمدن ضربه شهریور1350 به این سازمان برقرارشد. البته پیش از این شهدای بنیانگذار سازمان در جریان برقراری ارتباط میهندوست و دکتر طباطبایی با من بودند و من هم بعد از ضربه شهریور50 از اسامی سه بنیانگذار این سازمان با خبر شدم، اما تا مهرماه سال1350 که توسط ساواک دستگیر شدم و به زندان اوین افتادم آنها را ندیده بودم. اولین ارتباط من از پشت دیوار و از دریچه درب سلولهای اوین با شهید بنیانگذار سعید محسن برقرار شد .من روز20مهر1350 توسط ساواک شاه دستگیر شدم و پس از بازجویی اولیه صبج روز 21مهر به سلولی افتادم که در مجاورت سلول سعید محسن قرار داشت. یکی از همسلولیهایم به نام کاظم از اعضای سازمان مجاهدین بود. با زدن مرس (کوبیدن آهسته مشت و پشت انگشتان دست به دیوار سلول) دستگیری و ورود مرا به اطلاع سعید رساند. سعید نیز متقابلا با زدن مرس ضمن فرستادن سلام و احوالپرسی، به کاظم سفارش کرد که هرچه زودتر تجربه جمعبندی شده شیوه برخورد با بازجوهای ساواک را به من انتقال دهد. او نیز بلافاصله به انتقال این تجربهها پرداخت و یک جفت جوراب کلفت به من داد که وقتی برای ادامه بازجوییها به سراغ من میآیند بپوشم تا در مقابل ضربهیی که با کابلهای برق به کف پا میزدند درد کمتری داشته باشم. انتقال این تجربهها و راهنماییهای شرایط سخت بازجویی، به خصوص برای فردی مثل من که بدون تجربه زندان و بازجو از زندگی و اشتغال عادی به زندان مخوف ساواک افتاده بودم، غنیمتی بود که طی بازجوییهای بعدی که از یکی دو ساعت بعد شروع شد مورد استفاده قرارگرفت. شب وقتی خسته و کوفته از اتاقهای بازجویی به سلول برگشتم باردیگرکاظم ماوقع را با زدن مورس به سعید اطلاع داد. روزبعد فوت و فن مرس زدن را به من آموزش داد و گفت ما با این شیوه با همه افراد سلولهای دیگر در تماس هستیم و اطلاعات رد وبدل میکنیم . او درمورد زندانیان سلولهای دیگر برایم توضیح داد که در سلول رو بهرو شهید بنیانگذار علیاصغر بدیعزادگان و محمد طریقت زندانی هستند، دو سلول آن طرفتر ما شهید موسی خیابانی، آنطرف علی میهندوست، چندسلول آن طرفتر بچههای «گروه سیاهکل» و… هستند. روزهای بعد، پیش از آن که در بند عمومی اوین از نزدیک افتخار همنشینی و گفت و شنود با شهید بنیانگذار سعید محسن را پیدا کنم وقتی او از سلول بیرون میآمد چند بار از دریچه کوچک روی درب سلول با او دیدار و گفت و شنودی کوتاه داشتم. بدین ترتیب من برای اولین بار ضمن لمس کردن سازمانیافتگی چشمگیر این تشکل سیاسی، احساس مسؤلیت بالای یکی از بنیانگذاران آن را نسبت به عناصر مبارز لمس کردم. این را هم باید اضافه کنم که من طی چند روز اقامت در همین سلولها به ارتباط کارگشایی پی بردم که سعید محسن با سربازان وظیفهیی که ساواک برای نگهبانی به درب سلولها میفرستاد، برقرار میکرد. ساواک این سربازهای وظیفه را از میان کسانی که از روستاهای دوردست به خدمت سربازی آمده بودند، انتخاب میکرد. قبل از فرستادن آنها به درب سلولهای اوین مدتی آنها را مغزشویی و تهدید میکرد که مبادا با افراد درون این سلولها که افرادی خطرناک هستند ارتباط برقرارکنید و بعد تحت نظارت و فرماندهی درجهدارانی که ارتش در اختیار ساواک گذاشته بود برای کشیک در مقابل سلولهای زندان اوین گمارده میشدند. اما سعید با اعتقاد به این که این سربازان به لحاظ اجتماعی از جبهه مردم و خلق هستند در موقع رفتن به دستشویی که امکان برخورد با آنها را پیدا میکرد به صورت یکجانبه باب گفتگو و ابراز محبت و برقراری رابطه با آنها را باز میکرد. من خودم شاهد بودم که یکی از این سربازها که مثل سعید، آذربایجانی بود و با او به آذری صحبت میکرد، آنقدر به او نزدیک شده بود که نیمه شبها سعید را از سلول بیرون میآورد که ضمن کمک کردن به او در نظافت و زدن پارافین به موزاییکهای راهروی بین دو ردیف از سلولهای زندان، امکان گفت و شنود از زیر درب با افراد سلولها را داشته باشد! سعید با برخی از این سربازان چنان رابطه دوستانهیی برقرار کرده بود که پیام کتبی او را به سلولهای دیگر میرسانیدند. این سربازان میدانستند که درصورت آگاه شدن ساواکیها از این همکاری تیرباران شدن آنها حتمی است !
شما اشاره کردید که با شهید سعید محسن در بندهای عمومی اوین امکان مصاحبت و همنشینی بیشتری داشتهاید، لطفا در این مورد نیز برای ما صحبت کنید.
ساواک، پس از پایان بازجویی جداگانه از افراد زندانی، که روزهای متوالی ادامه داشت، زندانیهای هم پرونده ر ا تا تشکیل«دادگاه» به عمومی مشترکی که برای آنها پیشبینی کرده بود، میفرستاد. در مورد تعیین هم پروندهییهای من، ظاهراً دچار تردید شده بودند زیرا مرا چند بار جابه جا کردند. یکبار با دو نفر از اعضای نهضت آزادی ایران که در ارتباط با مجاهدین دستگیر شده بودند و با من آشنایی داشتند، همبند کردند. بعد از دو هفته مرا ازآنها جدا کردند و به عمومی ویژه مجاهدین فرستادند. در ابتدای ورود من به این عمومی، سعید محسن با چهره باز و همیشه خندانش به استقبال من آمد و با من روبوسی کرد. سپس مرا با تعدادی از مجاهدین که تا آن موقع بازجوییشان تمام شده و به بند عمومی آمده بودند آشنا کرد. در این بند با شهید بنیانگذار علی اصغربدیعزادگان، در شرایطی از نزدیک آشنا شدم که ایشان بر اثر شکنجههای سبعانه مأموران شهربانی هنوز زخمهای سختی بر پشت داشت و نمیتوانست بنشیند، به روی سینه درازکشیده بود، بالشی زیردستهایش گذاشته بودند، سرش را بلند کرده بود و با شور و هیجان با من روبوسی و احوالپرسی کرد. پس از چند روز به جز شهید بنیانگذار محمد حنیفنژاد و شهید رسول مشکینفام که به عمومی آورده نشدند، همه مجاهدینی را که ساواک دستگیرکرده و به اوین فرستاده بود، به این عمومی آوردند. به جز من و شهید عطا حاج محمودیان که عضو سازمان مجاهدین نبودیم، بقیه حدود 30نفر زندانی این بند عمومی، همه از اعضای نسل اول مجاهدین بودند.
از همان روز اول سازمانیافتگی زندگی در این بند توجه مرا به خود جلب کرد. ساعات کار، ورزش، بحث عمومی، مطالعه خصوصی و تفریح زمانبندی شده بود و به موقع اجرا میشد. سعید هر روز بخشی از وقت خود را به صحبت جداگانه با من و عطا حاج محمودیان اختصاص داده بود. با برخورد گرم و صمیمیاش به شدت مراقب بود که ما در محیط بسته زندان احساس جدایی و تنهایی نکنیم. او در این مصاحبتها مرا در جریان نظرات فلسفی خود قرار میداد. به سؤالات من اول با حوصله و دقت گوش میکرد و بعد پاسخ میداد. اجازه بدهید در همین جا نمونهیی از روشنبینی و ژرفاندیشی سیاسی او را برایتان نقل کنم. یک روز با او در مورد سختیها و پیچیدگیهای مبارزه با رژیم شاه صحبت میکردیم رو به من کرد و گفت فلانی حالا کجایش را دیدهای، ما مجاهدین درعرصه فرهنگی و سیاسی ایران مبارزهیی بسا سختتر و پیچیدهتر با ارتجاع مذهبی و آخوندی را در پیش رو داریم. شهید سعید محسن حدود 35سال پیش در شرایطی این واقعیت ملموس امروز را پیشبینی میکرد که به حاکمیت رسیدن آخوندها به ذهن کسی خطور نمیکرد و امثال رفسنجانی، که سیاسیترین آخوندهای آن زمان بودند، شرف مبارزاتی را در دنبالهروی از مجاهدین جستجو میکردند. من در جریان همصحبتی و همنشینی با این شهید بزرگوار به عظمت شخصیت، دانش وسیع و عمیق فلسفی و سیاسی و در عین حال تواضع و عواطف انسانی او پی بردم.چند بار در سکوت نیمههای شب شاهد نیایشها و راز و نیازهای شبانه او با خدای محبوبش بودم.
کمی هم سایر امتیازهای سعید محسن را برایتان بگویم. سعید در انجام کارهای یدی، به خصوص کارهای فنی، نیز ممتاز بود. او برای رادیوگوشی مخفی که از بیرون به بچهها رسیده بود و بدون آنتن کار میکرد آنتنی مخفی را چنان با دقت روی دیوار تعبیه و «جاسازی» کرده بود، که تا آخر از دید مأموران ساواک، که مرتب بند عمومی ما را وارسی میکردند، مخفی ماند. این رادیوی مخفی برای جمع ما غنیمت و تنها امکانی بود که با آن میتوانستیم از اخبار روز بیرون زندان مطلع شویم . هرروز در ساعت پخش خبر «رادیوایران» یکی ازبچهها برای شنیدن مخفیانه خبر پتویی به سر میکشید و با گذاشتن گوشی که به آنتن وصل بود اخبار را میشنید و برای بقیه بازگو میکرد. خبر شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان به کمک همین رادیو توسط علی میهندوست شنیده شد و بلا فاصله به اطلاع همه رسید. سعید در تدارک الزامات اجرایی طرحی که برای فرار برخی از بچههای مجاهدین که پرونده سنگین داشتند، از جمله خود او، تهیه شده بود نیز، نقشی برجسته داشت، البته فرصت اجرای این طرح ازدست رفت. شهید سعید محسن در عین حال روحیهیی بشاش و طبعی شوخ داشت. در فرصتهای مناسب از لطیفهگویی و شوخیهای دوستانه غافل نمیشد و تحمل به سختی و خشکی زندان را برای افرادی مثل من سهلتر میکرد.
شناخت خودم از سعید محسن را میتوانم این طورخلاصه کنم که این شهید بزرگوار در وجود خود آمیزهیی از انقلابیگری، مسؤلیتپذیری، شعور سیاسی،عرفان و لطافت طبع را یکجا جمع کرده بود و من سعادت آن را داشتم که درکردار، رفتار و گفتار او این ارزشهای انسانی را لمس کنم و،به قدروسع خود، ازآن بهره مند شوم.
خوشا به سعادت شما. آقای حاج حمزه از شهید بنیانگذار بدیعزادگان برایمان بگویید.
چشم، همانطوری که گفتم من اولین بار، شهید بدیعزادگان را درحالی دیدم که هنوز زخم شکنجههای وحشیانه مأموران اطلاعات شهربانی، و از جمله زخم ناشی از سوختن پشتش روی اجاق برقی، را بربدن داشت. او توسط مأموران وحشی اطلاعات شهربانی دستگیر شده بود. در سال1350 اطلاعات شهربانی با ساواک در کار دستگیری مجاهدین مسابقه گذاشته بود. اصغر وقتی دستگیر شد که این دو تشکیلات امنیتی بهطور موازی امکانات خود را بسیج کرده بودند تا در دستگیری محمد حنیفنژاد رهبر مجاهدین بر دیگری سبقت بگیرند. اصغر قبل از آن که به ساواک تحویل داده شود در بازداشتگاه شهربانی به قیمت تحمل شکنجههای سبعانهیی، نظیر سوخته شدن روی اجاق برقی، راز مخفیگاه حنیف را در سینه خود حفظ کرده بود. در بند عمومی اوین، شور و شوق انقلابی اصغر، اولین ویژگی او بود که توجه مرا جلب کرد. او به رغم آن که نمیتوانست بلند شود و یا بنشیند، درحالی که روی سینه درازکشیده بود با شور و حال عجیبی در خواندن سرودهای انقلابی، مراسم نمازجماعت شرکت میکرد. به تدریج تحت مراقبت بچهها و پزشک زندان زخمهای او ترمیم شد. بعدها برای من تعریف کرد که در زندان شهربانی برای آن که بیشتر او را زیر فشار بگذارند زخمهایش را دوا ودرمان نمیکردند، و این زخمها به حدی عفونی شده بود که نگهبان درب سلول او با دستمال جلوی بینی خودش را میگرفت!
در اواخر اسفند ماه 1351 وقتی مارا برای حضور در دادگاههای «دادرسی ارتش» در گروههای سه چهار نفره دستهبندی نمودند و از جمع جدا کردند، مرا در گروه چهارنفرهیی قرار دادند که، به لحاظ سنگینی اتهام، شهید بنیانگذار علیاصغر بدیعزادگان نفر اول و من نفر آخر آن بودم. شب عید سال 1351 را در سلولی گذراندیم که در آن من با شهید اصغر بدیعزادگان و شهید نبی معظّمی دو تن از «هم دادگاهی»هایم، «همسلّول» شده بودیم. جشن عید را با خوردن ماهی کوکوی شب عید که از خانه برای ما فرستاده بودند درهمین سلول برگزارکردیم.
ابعاد 2 متردر5/1متر، دریچه کوچکی در بالای درب داشت که از راهرو نور میگرفت و اگر نبود روشنایی لامپ بالای درب سلول، که شب و روز روشن باشد، سلول در تاریکی فرو میرفت. عرض این سلول از جمع عرض شانه سه زندانی که درآن انداخته بودند کمتر بود، به طوری که موقع خوابیدن مجبور بودیم دو نفر سر خود را در یک سمت بگذاریم و یک نفر در سمت مقابل. شهید نبی معظمی سرش را دم درب میگذاشت و به شوخی میگفت «من میخوام لب پنجره بخوابم»!
من و اصغر در نقطه مقابل سر خود را کنار هم میگذاشتیم و ساعتها با هم گفت و شنود داشتیم.
من، تا پایان دادگاه دوم و صدور حکم نهایی «دادرسی ارتش » در مورد هر یک از 4 نفری که هم دادگاه بودیم، یعنی حدود دو ماه با اصغر و نبی همسلّول بودم. طی این مدت به سنت مجاهدین گذران زندگی ما، حتی در فضای تنگ سلول، سازمان داده شده بود. مطابق زمانبندی مشخص ورزش میکردیم، انتقال تجربه داشتیم، به فکرکردن روی موضوع مشخص مینشستیم، ساعات در اختیار خود داشتیم و… جراحات بدن اصغر التیام پیدا کرده بود به طوری که در روزهای آخر بیش ازما یعنی حدود یکساعت و نیم ورزش میکرد و در جا میدوید. نظر سرباز نگهبان جلوی سلول را جلب کرده بود که موقع ورزش لای درب سلول را باز بگذارد تا کمی هوای سلول با هوای بالنسبه تازه راهروها معاوضه شود. اصغر که دستاندرکار ارتباط با فلسطینیها و ترتیب برنامههای آموزشی در پایگاههای فلسطینیها بود وخود او و نبی معظمی نیزد را برنامهها شرکت کرده بودند، طی روزهای متوالی مرا درجریان تجربه این ارتباط گذاشت.
شهید بدیعزادگان استادیار شیمی در دانشگده فنی دانشگاه تهران بود و افکارعمومی دانشجویان و کادر این دانشکده از او هواداری میکردند. مجاهد شهید علی باکری [بهروز] نیز در دانشگاه شریف، که آن موقع اسم دیگری داشت، از موقعیتی مشابه اصغر برخوردار بود. شهید بنیانگذار حنیفنژاد به این اعتبار و برای حفظ جان این کادرهای ارزشمند سازمان، به آنها سفارش کرده بود در دادگاه خود که به صورت غیرعلنی برگزار میشد و انعکاس رسانهیی نداشت، دفاعیه سیاسی_ایدثولوژیک تند نداشته باشند. دادگاه اول ما درفروردین ماه51 در شرایطی برگزار شد که هنوز اولین دسته مجاهدین و از جمله علی باکری را به شهادت نرسانده بودند. در این دادگاه اصغر، بهرغم تمایل خود، تا حدودی سفارش حنیف را رعایت کرد. اما پس از صدور حکم دادگاه اول و مهمتر از آن پس از دریافت خبر شهادت علی باکری در30فروردین51، اصغر و سایر بنیانگذاران سازمان به این نتیجه رسیدند که ساواک و رژیم شاه به واکنش افکار عمومی داخلی وقعی نمیگذارد و به کمتر از شهادت بنیانگذاران و کادرهای بالای سازمان رضایت نمیدهد.
ما ازشهادت علی باکری و مجاهدان دیگری که با او به شهادت رسیدند، در فاصله بین دادگاه اول و دادگاه دوم خودمان مطلع شدیم. وقتی این خبر به سلول سه نفره ما رسید، اصغر به شدت برافروخته شد پس از چند دقیقه سکوت آیهیی از قرآن را با این مضمون به زبان آورد که « ازرهروان راه، عدّهیی به عهد وپیمان خود با خدا وفا کردند وعدهیی دیگر از آنها در انتظار وفای به عهد هستند. اینها در عزم خود تغییر و تبدیلی نمیدهند». در این فضای غمبار و در عین حال شورانگیز با حالتی خاص شروع کرد به ذکر شخصیت و قدردانی از برجستگیهای یکایک این شهدای والا مقام. پیش از این هم در برخوردهای اصغر دیده بودم که با همه بچههای سازمان پیوند عاطفی بسیار محکمی دارد، از گرفتارشدن آنها به دست ساواک متأثر است و احساس مسئولیت میکند. اما او در یادآوری امتیازات و ویژگیهای شهید علی باکری «بهروز»، تأمّل بیشتری به خرج داد، وقت بیشتری را به ذکر توانمندیهای فکری و عملی و استعدادهای هنوز شکوفا نشده او اختصاص داد. یادآوری این چنینی اولین گروه از شهدای مجاهدین توسط علی اصغربدیعزادگان چند ساعت ادامه داشت و شهید نبی معظمی و مرا مسحور خود کرده بود.
دادگاه دوم ما، اگراشتباه نکنم در نیمه دوم اردیبهشت ماه 51، برگزارشد، اصغر در این دادگاه دربسته اصغر دیگری شد و شور انقلابی درونی خود را ضمن دفاعیاتی همه جانبه و مستدلّ، با حالتی پرشور و با بیانی رسا به گوش معدود افراد حاضر در این دادگاه،که همه نظامی بودند، رسانید. در میان حاضران دادگاه سه چهار سرباز وظیفه بودند که حسینی زندانبان معرف اوین برای حفاظت به داخل دادگاه آورده بود. وقتی اصغر در دفاعیاتش از محرومیتها و ستمی که به خصوص بر توده مردم میرود صحبت میکرد من شاهد آن بودم که اشک از چشم یکی دو تن از این سربازان برچهره آنها جاری شده بود و حسینی، پیش ازآن که این سربازان به ناله و فریاد بیفتند، با عجله آنها را ازدادگاه بیرون برد!
پس از پایان این دادگاه، در حالی که برای شهید بدیعزادگان «حکم اعدام» بریده بودند، در چهره و رفتار او، شادابی عجیبی نمودار شده بود. در حالی که به دستهایش دستبند زده بودند، موقع سوار شدن به اتوبوس زندان با کسانی که ساعتها در پشت نردههای دادرسی ارتش در انتظار دیدار او و اطلاع از رأی دادگاه ایستاده بودند آخرین وداع خود را با صدای بلند و آمیخته با شوقی خاص به زبان آورد. اصغر حق داشت که عاشقانه به سمت وفای به عهد و فدای جان خود در راه آزادی روانه شود. چراکه او و دیگر بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق، پس از عبور از میعاد گاه 4خرداد1351، در رزم و تلاش رهروان راه آزادی ایران جاری و جاودانه شدند. «آنهایی را که در راه حق به شهادت میرسند، از دست رفته مپندارید» سلام بر شهدای همیشه زنده و همیشه حاضر 4خرداد .