.
پادشاهی شیری داشت که دستور داده بود روزی ده تا کله گاو بهعنوان غذا به او بدهند. شیربان در دل میگفت:
«کوفتش بشود! ده تا کله برای شیر زیاد است…» و هر روز یکی از کلهها را برای خود برمیداشت.
شاه چون شیرش را خیلی سرحال و فربه نمیدید، به فکر فرو رفت و یک نفر را مامور کرد تا ته و توی قضیه را در بیاورد.
مأمور مچ شیربان را گرفت. شیربان به او گفت: «ارزش ما از یک شیر کمتر است؟! بیا دو تا از کلهها را من و شما برداریم. هشت تا کله از سر شیر هم زیاد است…!!»
مدتی بعد، شاه دید اوضاع جسمی شیرش نه تنها بهبود نیافته، که بدتر هم شده. پس یک نفر دیگر را مأمور کرد تا بر کار دو نفر اول نظارت نامحسوس کند.
این مأمور هم وقتی مچ آن دو را گرفت، با پیشنهاد مشابهی روبرو شد و شیربان روزانه یک کله هم به او داد!
شیر هر روز لاغرتر و نحیفتر میشد و شاه نیز هر از گاهی یک شخص جدید را مأمور نظارت بر قبلیها میکرد. کار به جایی رسید که تنها یک کله از ده تا کله گاو، سهم شیر میشد و بدیهی است که شیر روز به روز نحیفتر میشد!
شاه در نهایت وزیر با کفایت خود را به حضور خواست و پس از تعریف کردن قصه از او پرسید:
به نظر تو این شیر از برای چه روز به روز لاغرتر و مردنیتر میشود؟!
وزیر لبختدی زد و پاسخ داد:
قربان، شیر شما منتظر مأمور نهم است تا از گرسنگی تلف، و از شر این درگاه فاسد راحت شود…!!!
نتیجه:
این داستان به ما میگوید، اگر سیستمی بر پایه درست و مبتنی بر قانون و اخلاقیات برپا نشده باشد، گماردن «افراد» هیچ تأثیری در بهبود عملکردش ندارد، بلکه منجر به بدتر شدن اوضاع میشود.
روزگاری «بانک»های ما ساختمانهای کوچکی بودند با پنج شش کارمند و نهایتاً یک مأمور مسلح. از زمانی که رقابت بر سر رفیعتر شدن ساختمان و توسعه فیزیکی بانکها بالا گرفت، و برای پر کردن اتاقهای این کاخ ساخته شده، کارمند بر کارمند افزوده شد، هیچ پیشرفت و ارتقایی در امور تخصصی بانک دیده نشد، بلکه روز به روز نارضایتی از بانکها بیشتر شد!
«شورای شهر» را آوردند تا ناظر بر امور شهرداریهایی شود که مثلاً در یک شهر متوسط، با چهل پنجاه نفر کارمند کارش را لنگان لنگان پیش میبرد. بعد خود شورا شد یک معضل جدید، با مطالبات و مطامع جدید!
اینگونه شد که «ناظر» خودش تبدیل به موضوعی شد که نیاز به نظارت داشت!
هر کدامشان خواستهای از شهردار و شهرداری داشتند و… و همان شهر متوسط، امروز ۵۰۰۰ کارمند دارد که بعضاً در «عمارت شهرداری» یک «امارت» ایجاد کردند، اما اتاق برای نشستن ندارند!!
امور اداری «نظام پزشکی» شهرهای کوچک فقط با یک کارمند و در شهرهای بزرگتر با نهایتاً کارمندانی به اندازه انگشتان یک یا دو دست میگذشت. کم کم فکر و خیال کارهای بزرگ و اقتصادی، باعث «امارتطلبی» شد! فضاهای فیزیکی گستردهتر شد. کارمند یک نفره شهر کوچک تبدیل شد به دو و سه و… و دهها نفر. و در شهرهای بزرگ نیز، این تعداد خیلی بیشتر بود…
شورایعالی نظام پزشکی بال و پر گرفت. دعوا برای تصاحب صندلی ریاست هر دوره، شدیدتر و شدیدتر شد. صندلیای که در واقع نباید جز «حمالی» (با پوزش) برای همکاران و دعوا با مسئولان و از دست دادن موقعیتهای مالی چیزی داشته باشد، شده بود سکوی پرتاب به مدارج مدیریتی بالا!
چنین ساز و کار گستردهای، کمکم آنتن مدیران سیاسی را حساس کرد که مبادا سر و گوش صنف بجنبد! لذا چیزی شبیه نظارت استصوابی بر امور شبه صنفی سایه افکند و آن صندلی، شد یک جایگاه که علاوه بر تأیید رسمی از سوی رئیس دولت، دیگر گاهی حتی از جنس بدنه صنف نبود و آمده بود تا روزی، وزیری چیزی بشود! و…
امروز کاخها و عمارتهای «سازمان نظام پزشکی»، در شهرهای بزرگتر، امارتی برای جلوس امیران صنف پزشکی شدهاند! با دهها و صدها کارمند و خدم و حشم! که مثلا کارهایی را راه بیندازند که دیگر همهشان «برخط» یا اینترنتی انجام میشوند و خود پزشکان میتوانند در خانه یا کافینت انجام دهند!!!
سایه شوم منافع شخصی روز به روز بیشتر بر این عمارتها گسترده میشود، و اگر از پزشکان قدیمی بپرسید؛ از کارکرد امروز نظام شبه صنفی راضیترند یا همان سیستم سی سال قبل، قطعاً میگویند:
همه چیز، قدیمیش بهتر است!
صنف ما هم مانند آن بانک، آن شهرداری، و دهها چیز دیگر، تنها نیاز به یک مأمور اضافه دیگر دارد، تا کاملا کارکرد خودش را از دست بدهد. مأموری که مثل قبلیها آمده بود تا قاتق نان شود، اما… کلهخور شد…!!
.