حکایت

.

روزگاری یکی از ملوک خوارزمشاهی خطبا و وعاظ مملکت را احضار نمود. از باب گله و شکایت ایشان را گفت:

آن اجرت و مستمری و وظیفه که شما را می‌دهم حرامتان باد! که کار خویش انجام نمی‌دهید…

حاضران انگشت به دهان که؛ چه کرده‌ایم؟ و خدا را زین معما پرده بردار…!

گفت: عیون و جواسیس و خفیه‌نویسان خبر آورده‌اند که رعایا اغلب در آشکار و نهان و در پیدا و پنهان عیب بر پادشاهی و مملکت‌داری ما می‌نهند و علیه ما سخن گویند و این روز به روز در تزاید است‌اخطب خطبای خوارزم گفت: پادشاها به جان خدمت داریم، اما خود رهنمود ده که فی‌المثل چگونه به بیوه زنی که شویش کشته شده و پنج عائله بر دست او مانده پاسخ گوییم تا نفرین ملک و مملکت نکند…؟!

پادشاه گفت: واضح است نفرین او را حواله به دشمن کنید که شویش را کشته و او را بی‌سرپرست گذاشته…

واعظی دیگر گفت: پاسخ پیرمردی که از صبح تا شامگاهان به کار مشغول است و اجرتش کفاف خود و چند سر عائله را نمی‌دهد چه گوییم…؟!

گفت: توضیح دهید که دشمن اسعار و نرخ‌ها گران کرده و نمی‌گذارد صناعت و قناعت در این مملکت رواج یابد…

دیگری گفت: شباب، بیکار و بیعارند و به قمار و کعب‌بازی اندرند و چون معترض و متعرض ایشان شویم گویند: کاری نیست تا بدان مشغول شویم…

گفت: بگویید این نیز حاصل عداوت اعداست؛ چه ارکان دولت همه همت بر این نهاده‌اند و دشمنان این ملک نمی‌گذارند کار ایجاد بشود و ملک سامان یابد…

خطیبی دیگر گفت: نظامیه‌ها از کیفیت افتاده، دریغ از خروج یک طبیب حاذق و منجم برجسته یا فقیه و متکلم فرهیخته، بلکه مکتب‌خانه‌ها هم رو به زوال است و حدیث طلب العلم فریضه رو به فراموشی…

پادشاه گفت: این همه دانم اما چه کنم که دشمن عمده طبیبان و منجمان و دانشمندان این مرز و بوم، جذب کرده و از اینجا کوچانده است…

دیگری گفت: سرزمین‌ها در معرض خشکی‌اند، آب‌ها هدر می‌روند و به‌سوی کشتزار هدایت نمی‌شوند…

ملک گفت: این دیگر از مکر و مکاید دشمن است که نگذاشت چنین شود وگرنه ما را بدین مهم، پروا بود…

واعظی از میانه مجلس گفت: تاجران شاکی‌اند که رهزنان امان ما بریده‌اند و تاراج می‌کنند و لشکریان نیز تا رشوتی نستانند از اموال ما حراست نکنند…

پادشاه گفت: این را هم استثنائاً!! به دشمن نسبت دهید! که در ارکان لشکر نفوذ کرده ناراضی می‌تراشد…

جوحی که خود را در زی عالمان در آورده بود و در آخر مجلس نشسته بود گفت: پادشاه‌ها! اگر رخصت هست و به جان در امانم سخنی بگویم؟!

پادشاه گفت: آنچه در دل و در سر داری بگو ای غریبه… مگر جز شرح صدر از ما شنیده‌ای یا دیده‌ای…؟!

جوحی گفت: جسارتاً دشمنی که در تار و پود این مملکت به این حد رسوخ و نفوذ کرده باشد، دیگر دشمن نیست همان است که حکم کند و دست بالای همه دست‌هاست و همان است که بر این ملک فرمانرواست…!!

چندان که مهمانی که در سال ۳۶۵ روز در منزل تو جای گرفت و ارکان منزل به مشیت او چرخید دیگر میهمان نیست او خود میزبان است…

آنکه چنین حکم براند به ملک/
شاه بخوان و تو مخوان دشمنش

یا به توان و خرد آباد کن/
یا به دگر کس تو همی بفکنش

.