امروز نسلهای نو ایران با نسلهای متولدان دهه ۱۳۳۰ به اینسو مواجه است. اینها از بوتهای برآمدند که هژمونی جهانی روشنفکران “مارکسیستی” بود. مارکسیسم سوای همه چیز، “نگاهی دینواره” (ابراهیمی) به هستی داشت که در او ساحت بشری عرصه تجلی الوهیتی بود که “تاریخ” خوانده میشد. آدمها در این تجلی، باید که سمت درستِ تاریخ را برمیگزیدند و برایش میکوشیدند، والا “در زیر چرخهای تاریخ له میشدند”.
این دینِالحادی در ایران، طبقات سنتی و متدین ما را دستخوش اضطراب کسادِ بازار نمود. این علاوه بر آن نگرانی بود که از تجدد ما برخاسته بود و پس از مشروطیت درحال اعتلا بود تا همین طبقات را (حتی در چشمخودشان) بدل به “بازندگان” نمود.
هیچ باختنی به تلخیِ باختنِ زیستجهانی نیست! آنجا که میتوان به مرزهای فهم آن اضطراب وحشتناک و لجامگسیختهای نزدیک شد که گاهی بیماران اسکیزوفرنی دچارش میشوند و پس از رفع بحران به یاد میآورند که با حسی از زوال هستی قرین بود!
عجب نیست که این حسِ باختن، موجب پیدایی بنیادگراییهایی چون فدائیاناسلام از لایههای فرودست جامعه، و امثال نهضت آزادی از طبقات متوسط شهری شد. همین نسلهای متولد دهه ۱۳۳۰ به بعد بودند که انقلاب ۱۳۵۷ را آفریدند و در سوانح بعدی آن بازیگریها کردند، و هزار البته “گند ببار آوردند!”
حالا نسلهای نو خودشان را با “افتضاح عظیم” حاصله از یکسو، و پیرمردها و پیرزنهای مخبطِ افسونیِ از رو نرفته، از سوی دیگر مواجه میبینند که نیمقرن کوشیدهاند تا خانمانی را که بنا بود جای رشد و بالیدن این نسلهای نو باشد را ویران و زمینسوخته کردند و هنوز “دو قورتونیمشان” هم باقیست!
این نسلهای نو، نه ایدئولوژیاندیشند، نه بقول مولانا مرگاندیشاند، نه دیندارند (و اقلیت کوچکی که برای دین دین تره خرد میکنند، آش و تره دینداریشان بشدت شخصی و خصوصی است)؛ از آنطرف چشمشان به “دنیا” باز شده و ترکیه و امارات و عربستان تا اروپا و آمریکا و چین و ژاپن را میبینند و رفاه و بهروزی و شادکامی و امید و بخت آنها را میخواهند، بحق هم میخواهند اما پیرزنها وپیرمردهای لبگور کفکرده پاکباخته و پررو را مانع این چشماندازهای خواستنیشان میبینند و میدانند.
در ستیزی که شروع شده است، پیشاپیش معلوم است که برد و باخت با کیست. این گذرگاه بزرگ تاریخ ایران خواهد بود چیزی در قد و قواره تاسیس حکومتهای محلی ایرانگرا در عهدعباسیان و تاسیس صفویه و صدالبته خود پدیده “تجدد”.
زوال نسل پیرمردان و پیرزنان مشرف به موتی که دست آخر خاک ایران را به توبره کشیدند، تنها زوال چندین نسل تباه و مخبطی نبود و نیست که آمدند و رفتند و خطی از ویرانی بر صحیفه ایران بجا نهادند، این زوال لاجرم همعنان ملکوک و منفور و مطعون شدنِ هرآنچه آنان عزیزش میداشتند نیز هست؛ وجه چرخشگاهی ماجرا اینجاست!
اما این بازیِخون هنوز تمام نشده است. در آن سو ما فرقههای بسیار کمشمار اما بشدت خطرناکی از مجانین بنیادگرا را داریم که در گرمخانه افتضاح حکومتاسلامی به شرابی خردسوز تخمیر یافتهاند تا رویای کشتارگاههای انسانی داعش و گردهمآییِ سنگسار زنان را درسر میپرورند! روبیدن و به مزبله ریختن آنها کاریست که برای همین نسلهای نو مانده است، والا از آن پیرمردها و پیرزنها که بیشتر با این خونیان همسنخاند تا نسلهای نو و مردم متعارف – اگر به یاری این تبهکاران برنخیزند – کاری برنمیآید.