من وقتی که [منوچهر اقبال] وزیر دربار شد، گفتم به او «خوب، شما الان آنطوری که من میبینم در خط صراط نخستوزیری هستید. میروید به سمت نخستوزیری. بنابراین شما بیایید من برایتان یک کاری بکنم. بیایید الان که وقت مطالعه دارید یک دولتی برایتان تشکیل بدهم و اعضایش را الان معلوم بکنیم. و شما با این هیئت دولت جلسات داشته باشید. بنشینید فکر کنید اگر روزی روی کار آمدید چه کار خواهید کرد؟ با چه برنامهای بیایید روی کار؟ چه کار میکنید؟» این فکر بنده را پسندید و ما یک عده از رفقایش را که بعداً همه توی کابینهاش آمدند جمع کردیم و هفتهای یک روز ما با هم جلسه داشتیم با اینها. اسم تهیه میکردیم که کی برای استانداری خوب است، کی برای وزارت خوب است، کی برای فلان خوب است، از این حرفها. برنامه تهیه میکردیم.
در تمام این جلسات، که دو سال طول کشید، یک موضوع مطرح بود این را هم همیشه من مطرح میکردم، میگفتم که «فراموش نکنید آقایان که در مقابل شاه، شما تسلیم نباید بشوید. شما وزیر هستید مسئولیت دارید. تسلیم شاه نشوید. به شاه احترام میگذارید. مقام شاه طبق قانون اساسی است. فقط تسلیم شاه نشوید نگذارید شاه سوار شما بشود.»
شب نزدیکیهای عید بود، عید ۱۳۳۶ که دکتر اقبال همان سال بعد نخستوزیر شد. من در اسفند بود میآمدم به آمریکا دکتر علی امینی اینجا سفیر بود در آمریکا. من با او خیلی مربوط بودم، خیلی زیاد. آمدم اینجا و قبل از اینکه خواستم بیایم از ایران، دکتر اقبال به من گفت که «من با شاه دارم میروم به مکه و شاه به من گفته است که خودتان آماده باشید بعد از عید شما میآیید روی کار.» و من هم چون [از] مسافرت میآمدم از من خواهش کرد که آن صورتها و اسامی و لیستها اینها همه را بگذارم پهلویش باشد که اگر کار… گفتم خیلی خوب.
بنده از آمریکا که برگشتم به تهران چندتا از وزرایش آمده بودند به فرودگاه که مرا ببینند. توی راه به من گفتند «آقا آن صحبتهایی که ما میکردیم در اینکه دکتر اقبال تسلیم شاه نشود، عوض شده و این حالت تسلیم پیدا شده به شاه.» گفتم، «پس مرا شما به منزل نرسانید. من میروم نخستوزیری، یکسره دکتر اقبال را میبینم.»
رفتم به نخستوزیری و دکتر اقبال را دیدمش و گفتم که «کارتان چطور است و فلان؟» گفت، «خوب است و مشغول هستم و پیشرفت میکنیم.» گفتم که «رفقایتان یک همچین صحبتی با من میکنند، این صحت دارد؟» گفت، «نه.» گفت، «من اگر تا سه ماه دیگر نتوانم آنطور که دلم میخواهد کار بکنم استعفا میدهم و میآیم بیرون.» البته خوب، آن کار که نشد و کار هم برعکس شد و همینطور که خارجیها هم نوشتند در کتابهایشان. مثلاً Cottam در یک کتابش نوشته خیال میکنم این است که پایه دیکتاتوری شاه را متأسفانه دکتر اقبال گذاشت در ایران، متأسفانه.
و آن وقتی بود که رفت در مجلس، شاه در آمریکا بود مسافرت کرده بود به آمریکا، و از او استیضاح کردند دکتر اقبال را. او رفت به مجلس و جواب داد اینطوری که «آقایان من به رأی شما احتیاجی ندارم. من رأی یک نفر را میخواهم و آن یک نفر هم اینجا نیست. باید صبر کنم تا آن یک نفر برگردند. اعلیحضرت همایونی، اگر اجازه دادند من جواب استیضاح شما را میدهم. اگر ندادند نمیدهم اصلاً.»
و آن روز بود به نظر بنده که فاتحه همان دموکراسی ظاهری [خوانده شد] و همان اصولی که ظاهراً هم بود که خوب، گاهی هم خود شاه رعایت میکردند. پدرش [رضاشاه] بیش از همه رعایت میکرد، پدر این هر کار که میخواست بکند همهاش از راه قانون میکرد. این مجلسش را میبرد فلانش را میبرد کسی این حرفها را هم نمیزد که میگفت مجلس مجلس است فلان و فلان.
ولی این آن روز دکتر اقبال که این حرف را زد این پایه دیکتاتوری شاه گذاشته شد و پایهاش دکتر اقبال بود. خوب، بعد دکتر اقبال رفت به آن سمتی که حتی یک روزی یک کسی به شاه گفته بوده است که «شما چرا به دکتر اقبال اختیار نمیدهید کارهایش را بکند؟» گفته بود که «اختیار را نمیدهند اختیار را میگیرند. دکتر اقبال وقتی میآید پهلوی من برای یک مرخصی رئیس بانکش از من اجازه میخواهد. این اختیار نمیخواهد از من.» آنوقت نتیجه آن کار این شد که شاه عادت کرد که از تمام جزییترین کارها مطلع باشد و همهی کارها با اجازهی او بشود.
این عادت را دکتر اقبال گذاشت که مملکت افتاد روی سراشیبی آنجوری که دیدیم که خود دکتر اقبال هم روی همین کار [از نخستوزیری کنار] رفت که آن داستان مفصلی است. [نتیجه این شد] که مملکت افتاد رو به سراشیبی و کارها از جریان خارج شد و هرکه هر کار دلش خواست میکرد میرفت پی کارش.
بخشی از مصاحبه خسرو اقبال (۱۲۹۱-۱۳۸۶) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم
تاریخ مصاحبه: ۴ تیر ۱۳۶۴
مصاحبه کننده: ضیا صدقی