خانه / مقالات / پاسخ دندان خردکن – علیرضا خالو کاکایی

پاسخ دندان خردکن – علیرضا خالو کاکایی

khaloo-minپاسخی از زبان مجاهدین به سران رژیم؛ که در هراسی دم‌افزون از سرنگونی محتوم، پیوسته، با توسل به خانواده‌ های کذایی، از فرزندان رشید و قهرمان ایران زمین، در ارتش آزادی می‌خواهند دست از مقاومت شسته و به آغوش «ملت مسلمان!!!» برگردند؛ و اگر دستشان به خون انسانی (بخوانید دایناسوری) آلوده نشده است، از گذشت و بزرگواری ملت ایران؟!! (اسم مستعار خامنه‌ یی) برخوردار شوند….

***

دشمن من! دشمن تاریخ من! دشمن تاریخی آرمان من! دشمن خاک آباء و اجدادی و میراث درخشان فرهنگی من! تاتار عمامه دار! آنچنان یاخته یاخته ام از کینه ی بلاتنازل تو لبریز است که در کلمات آخته ی من خشم دندان قروچه میرود‌، و احساس‌، مشت به دیوار میکوبد تا آن را از هم بتنباند. تو فقط تاریخ مرا نیالوده یی. تو فقط احساس نازکانه ی کودکان سرزمین مرا در آتش شقاوت کباب نکرده یی؛ «کباب قناری بر آتش سوسن و یاس». تو فقط قاتل بلور ترد خنده ها نبوده یی. تو فقط تازیانه های چرمباف را بنام آیه های شهید قرآن‌، از آخرین حوصله ی برهنه ی پوست نگذرانده یی‌، تو فقط استخوان نشکانده یی‌، خون در کاسه ی سر ننوشیده یی‌، فقط سر نبریده یی…. تو‌، تو ای عنکبوت موذی قاتل! تو کلمات مقدس آرمان مرا به مسلخ ابتذال کشانده یی‌، تو نابود کننده ی عصمت معصومترین واژگان انسانی هستی؛ کلماتی بکر و شبنم گون چون «آزادی‌، اعتماد‌، عشق‌، زیبایی‌، برادری‌، برابری‌، عدالت‌، دوستی‌، بخشش…».

آه! وقتی از تو – بناگزیر- مینگارم‌، کلماتم گُر میگیرند و به گلوله تبدیل میشوند. قلم من اگر در برابر تو مثل تیرباری دهانه آتشین‌، در شلیک درنگ کند‌، خود نخستین کسی خواهم بود که آن را خواهم شکست‌، خواهم سوزاند. خواهم متهم کرد. اگر قلمم را شهید کنی من با خون انگشتانم‌، رنجنامه ی ملتم را خواهم نگاشت. سارق انسان! سارق زیبایی های نیالوده ی انسان!

من مجاهد خلقم‌، این نام فروتن را ساده مپندار! من حکمنامه ی قاطع مرگ تو در دادگاه تاریخی خلقم. من مجاهدم‌، محصول بسا لحظه های تولد رنج‌، بسا اعتمادهای به یغما رفته ی ناکام‌، نامی معادل مقاومت به هر قیمت‌، فدا تا نهایت طاقت‌، اطمینان تا سرحد اعتماد‌، دادن همه چیز برای خلق و نخواستن حتی هیچ برای خویش.

من مجاهد خلقم‌، اشکهایم را گذاشته ام‌، شک هایم را گذاشته ام‌، یقینِ پولاد را برداشته ام. من ترا از سرزمین کوروش و مانی و زرتشت‌، سیاوش و آرش‌، ستار و کوچک خان‌، جراحی خواهم کرد.

غده‌ی سرطانی چرکین!

اینک سینه ی گشاده ی من! اینک قلب برهنه ی من! آیا مرا از مرگ میترسانی؟!! من از آن نخستْ روز که نهادم پای در این بی برگشتْ راه‌، خویش را؛ و زندگی خویش را با دست خویش به صلیب آویختم؛ تا حسرت مرگم را بر دل تاریکت نهاده باشم. من خود مرگ خویش را برانگیختم و از آن هنگام، زندگی خویش را گاه در مشت‌، گاه بر پشت‌، حمل کردم و ثانیه به ثانیه زیستم تا در لحظه ی ضرور به مرگ آری گویم.

مانند من، بی مرگ کسان بسیارند؛ آنان که مرگ از آنان هراسناک است. تکرار میکنم: «صلیب من دیرگاهیست بر دوش من است. من بارها طناب دار خود را بافته و بوسیده ام. سرخای گدازان گلوله را بارها برای امتحان، از نرمای قلب خویش گذرانده ام. من به تحمل خود بارها بشارت تازیانه های سوزان داده و خود به دفعات‌، استخوان خود را شکسته ام تا مرگ، مرا به کرنش فرمان ندهد».

آیا مرا از مرگ میهراسانی‌، و به کرنش میفرمایی؟!! آنکه باید از مرگ بهراسد؛ مرگی عظیم در بازوان عاصی یک خلق‌، و از پیشگاه یک ملت بزرگ پوزش طلبد‌، تو باید باشی ای دایناسور زندگی خوار مرگزی! زودا که بدانی در این نبرد شگفت‌، چه کسی میمیرد‌، چه کسی میماند.

من نواده ی بابک بی باکم؛ سرداری که نخواست حتی در شفقِ عمرِ خویش -که رنگ پوست در آن دیگر به فرمان اراده نیست- در برابر دشمن زردا رخسار باشد و با شنگرف خون خویش خضاب کرد. من از شجره ی نامه ی کوچک خان‌ ام؛ سرداری سربدار‌، یخزده در زمهریرِ تنهایی اما با سری خونچکان، نه گفته به کرنش و ذلت.

خون پسیان در رگان مذاب من جاریست. من شجاعت غیورِ ستار را در خون دارم. من یادگار جزنی و حنیف و رضایی هایم.

مرا از مرگ میهراسانی دشمن خلق؟!! تیزنای شمشیر چه تواند کرد با سری که خود بارها «منیت» خویش و فردیت فروبرنده ی خویش را، با دستان خویش بر نطع نشانده است؟

گلوله چه تواند کرد با قلبی که در عشق به خلق‌، داغتر از شراره ی باروت است؟ تازیانه چه تواند کرد با جسمی که لباسِ پولاد باف اراده بر تن دارد و کوهها در برابر سماجت او خاضعند.

دژخیم! ضحاک! قاتل! قابیل!

من خصم آرمانی توام. با آیههای کتاب خدا‌، با پژواک واپسینِ هرای امام حسین – و نامهای مقدسی که در اسارت تحریف تواند- تو را به شکست خواهم کشاند. شیشه ی عمرِ نکبت پراکنِ تو‌، در دستان قاهر من است‌.

دیوِ زشتْ سیرت ای کفتار کنش!

من با راسخ ترین معنای یقین‌، زوبین خجسته ی انتقام را از چشمان تاریک تو خواهم گذراند.

چه کسی گفت من با شهادت میمیرم؟!

من ققنوسم‌، از خاکستر خود میرویم و میرویانم. تکثیر کار من است. من چشمان انتقام جوی شهیدانم‌، من گیسوی سپید مادران انتظار‌، پشت میله های زندانم‌، من سرشک فروناچکیده ی یتیمانم‌، من فروغِ استغاثه ی ناگرفته جواب‌، در چشمان دختران زنده بگورم‌، من فریادهای له شده در سنگ زنان سنگسارم‌.

من همه جا هستم؛ همه جا‌، حتی آنجا که بپنداری لختی توانی پلک بر هم نهی در چنبرِ خواب. من به سراغت خواهم آمد. من ترا خواهم جست عطشناک و سرخْ چشم و ملتهب‌، حتی اگر به قول قرآن، ازهراس توفانی مرگ مخفی باشی در قلعه های کلون شده‌، با هفت قفل آهنجوش‌، (أَیْنَمَا تَکُونُواْ یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَهٍ ) یا در ماشین های ضد گلوله خریداری شده با غارت نفت یا دیوارهایی از بتون مسلح با هزار عبارت «خطر‌، ورود ممنوع!».

***

از خاک ایران زمین‌، بیرون! بیرون! ای دژآیین ضحاک زندگی کش!

به دماوند‌، به دماوند به دماوند آسمان پیوند سوگند -که غرورش یادآورد غرور نجیب ایرانی است- از پای نخواهم نشست تا تو را از پای نیندازم. من البته به میهنم ایران بازخواهم گشت اما با صاعقه یی سوزان در مشت. با کوله باری از خشم آتشین خلقم در پشت. من فرمان تاریخی انتقام ملت ایرانم. این نام را نیک بخاطر بسپار؛ آویزه ی گوش کن تا لحظه ی تاریخی دیدار.

من مجاهد خلقم.