«روزنامه های خونی در چهار راه فرهنگ بابل»هرمز صفایی

عباس نوریان

در راستای «جنبش دادخواهی»
حماسه دو برادر از یک روستا در اطراف قائمشهر«شاهی» که نزدیک به پنجاه تن از جوانان آن برای آزادی من وشما توسط پاسداران خمینی جان باختند..
او معمولآ در رفت و آمدها، به لحاظ امنیتی و برای فرار از دستگیرى، از تاکسی استفاده می کرد. بعضآ نیز پیش می آمد که بلافاصله تاکسی گیرش نمی آمد و وی برای عدم جلب توجه، در همان مسیری که باید مى رفت پیاده به راه مى افتاد و در طول مسیر، در صورت دیدن تاکسی دستش را بلند می کرد و سوار آن می شد. هیچوقت در یک نقطه منتظر تاکسی نمی ایستاد. در آن روز شانس با وی همراه نبود و وی برای گرفتن تاکسی تا بیمارستان شیر و خورشید بابل را پای پیاده طی کرد. ناگهان یک تاکسی که خالی به نظر می رسید جلوی پایش ایستاد. او سوار تاکسی شد و مقصد خود را گفت و راننده براه خود ادامه داد. هنوز سیصد متر دور نشده بودند که صدای رگبار گلوله فضای شهر بابل را پر کرد. چند لحظه بعد یک اتومبیل پیکان خاکستری، که شیشۀ عقب آن شکسته بود با چهار سرنشین از کنار تاکسی او رد شد. پیکان و سرنشینانش توجه او را جلب کردند. سرنشینان پیکان، همگی لباس سبز سپاه پاسداران را بتن داشتند و رنگ صورتشان نیز پریده بود. آنها بسمت ساختمان سپاه واقع در جاده بابل در حرکت بودند. از درون تاکسی به آنها خیره شد و آنها را از نظر گذراند ولی تاکسی براه خود ادامه داد .
صدای گلوله ذهنش را به خود مشغول نموده و در آن لحظه کوتاه هزاران فکر و خیال از خاطرش گذشت. تاکسی به نزدیکی چهارراه فرهنگ رسید. جمعیت زیادی در پیاده رو چهارراه فرهنگ جمع شده بودند. اتومبیل ها آهسته حرکت می کردند و ازدحام جمعیت مانع حرکت شان شده بود. کف پیاده رو و اطراف نیمکت چوبى پیاده رو خونی بود. روزنامه های خونی زیادی نیز در اطراف نیمکت پخش شده بود. تاکسی نیز بخاطر ازدحام جمعیت کنجکاوی که در اطراف چهارراه فرهنگ جمع شده بودند از حرکت ایستاد. کنجکاوانه شیشه اتومبیل را پائین کشید و سرش را از پنجره آن بیرون آورد. از مرد میانسالى که نزدیک تاکسی ایستاده بود پرسید:
“آقا اینجا چه خبره ؟”
مرد که درهم و ناراحت بود در جواب با اشاره دست به نیمکت خونین گفت :
“روی این نیمکت یک مجاهد نشسته بود. سپاه بستش به رگبار و وی دردم کشته شد.”
انگار ناگهان خون در رگانش از حرکت ایستاد. آب در دهانش خشکید. قلبش از طپیدن افتاد و رنگ از چهره اش پرید. موضوعی ذهنش را بخود مشغول نمود:
“رزمنده ای دیگر برای رهائی مردمش به خاک افتاد. رزمنده اى دیگر برای دفاع از آرمان آزادیخواهی مردمش در خون خود غلتید. دوباره جوانی آگاه برای ترویج آگاهی و بیناکردن دیده های مردمش جان خود را فدا کرد. دوباره خونی برزمین ریخته شد تا آگاهی و روشنائی ترویج گردد.”
راه باز شد و تاکسی براه خود ادامه داد. در افکار خود غرق بود که تاکسی به مقصد رسید و راننده افکارش را پاره کرد و گفت:
“آقا رسیدیم.”
از اتومبیل پیاده شد و در آرامش مآموریتش را انجام داد و به پایگاه خود برگشت .

عده ای نیز داستان شهادت «بهنام» را اینطور تعریف کردند:
وی در چهارراه فرهنگ در ایستگاه اتوبوس ایستاده و منتظر کسی بود. جمعیت زیادی در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند. اتوبوس رسید و مسافران سوار شدند ولى بهنام تنها در ایستگاه باقى ماند. در همین لحظه پیکان گشت سپاه در حال رد شدن از ایستگاه اتوبوس بود. آنها جمعیت حاضر را زیر نظر می گیرند و از توی آینه بهنام را که به تنهائی در ایستگاه ایستاده بود مى بینند و مشکوک می شوند. یکی از سرنشینان اتومبیل سپاه که از اهالی قائمشهر بود، اورا مورد شناسایی قرار می دهد. اتومببیل می ایستد و راننده با دنده عقب به سمت ایستگاه اتوبوس بر مى گردد. بهنام دیگر شکی نداشت که مورد شناسائی قرار گرفته و لو رفته است. پاسداران بلافاصله از درون اتومبیل به سمت بهنام-«عباس نوریان» شلیک می کنند. گلوله به سمت چپ صورت او برخورد میکند و دردم به شهادت می رسد.

فردای آنروز خبر شهادت فرزند محبوب قادیکلاه «عباس نوریان» همانند انفجار بمبی در سراسر قائمشهر و بخصوص در زادگاهش «قادیکلاه» بصدا در آمد و دل تمام کسانی که وی را می شناختند را بدرد آورد. مردم در غم از دست دادن انسانی شریف، جوانی صادق، پاک و دلسوز زحمتکشان و محرومان گریستند. عباس برادری داشت که فردی مذهبی از نوع سنتی آن بود. بهمین دلیل نیز بسیاری از نیروهای سپاه و دیگر مقامات نظام را می شناخت. برادر عباس، بعد از اطلاع یافتن از کشته شدن او به اتفاق پدر و مادرش با یک اتومبیل «آریا» برای شناسایی و حمل جسد، به بیمارستان بابل مراجعه مى کند. جسد عباس در این چند روز به بهانه «منافق» بودن، در سردخانه نگهداری نمی شد! جسد ورم کرده بود و همین شناسایی را برای خانواده اش مشکل مى کرد. جسد کاملآ بو گرفته بود و بینی را آزار می داد. در مناسبات اداری در ایران و بخصوص در مازندران از روی رابطه و آشنائی و پارتی بازی می شد بسیاری از کارها را به پیش برد. پدر و مادر عباس از روى نشانه‌هایی در بدن فرزندشان، او را شناسایی مى کنند. پاسداران جسد عباس را به شرط اینکه خانواده اش برای او مراسمی برگزار نکنند، به پدر ومادرش تحویل مى دهند. آنها شبانه جسد بو گرفته عباس را از بیمارستان بابل تحویل گرفته و در پشت صندوق عقب «آریا» قرار داده و به سمت قائمشهر مى روند.

قادیکلاه از خبر مرگ سمبل اخلاق محل، در غمی عمیق فرو رفته بود. آسمان محل، لبریز شیون و زاری بود. زنان بر سر و روی خود می کوبیدند و بر طبق سنت در شمال به «نواجِش» و مرثیه خوانی مشغول بودند. جسد شهید را عده ای از اقوام، بدون شستشو برای دفن به سمت قبرستان «درویش کلا» قادیکلاه حمل مى کنند. مردان فامیل جسد عباس را برای خاکسپاری در قبرستان محل بردوش مى برند. «داداش» پدر عباس که از شخصیت های مهم و از بزرگان محل به حساب می آمد و همه برای وی احترام خاصى قائل بودند و از او به عنوان بزرگ محل حرف شنوی داشتند، در پشت جسد خار درچشم و استخوان در گلو پیکر فرزندش را بسمت آرامگاه ابدی همراهی می کرد.
ناگهان سر و کله فردی بنام «احمد اسلام پناه» که به «احمد اُرود» شهرت داشت به اتفاق چند نفر از چماقداران و حزب الهی های محل که همگی مسلح به سلاح های خودکار و نیمه خودکار بودند، در قبرستان پیدا شد. آنها با وقاحت و در کمال بی شرمی در جلوی تابوت ایستادند و بر خلاف تمام عرف های اسلامی و انسانی گفتند که اجازه نخواهند داد تا جسد عباس در قبرستان محل به خاک سپرده شود!!

«عباس» دین زیادی بگردن احمد داشت و خدمات زیادی به او و خانواده اش کرده بود. تا جائی که تمام هزینه های ازدواج و جشن عروسی وی نیز
توسط عباس مهیا و پرداخت شده بود. بعد از به قدرت رسیدن خمینی خونخوار و کاشته شدن تخم کینه و نفاق در دل مردم، احمد به اصطلاح حزب الهی گردید و چشم بروی تمام کارهاى انسانی عباس بست. او دیگر تمام خصائل انسانی عباس را به فراموشی سپرده بود. روزگار غریبی شده بود. حال همان کسی که زندگی اش را به عباس مدیون بود، خود مانع آن شده بود تا عباس در قبرستان محل دفن گردد. هزار و چهار صد سال از اسلام به نام دین رحمت و رهایی تعریف شده بود، اما خمینی یکى از به اصطلاح بالاترین مراجع تقلید تشیع بعد از به قدرت رسیدن، تخم کینه و عداوت را در دل مردم کاشته بود. برادر را در مقابل برادر، پدر را در برابر پسر و دوست را در برابر دوست قرار داده بود. و حالا احمد با وقاحت تمام مانع خاکسپاری جسد عباس مى شد. پدر عباس رو به احمد کرد و با صدائی لرزان به پست ترین فرد محل کرد و با نگاهی معنی دار گفت:
« احمد!! این جسد عباس است !!»
ولی احمد، بی اعتنا به فرد مورد احترام محل و جسد کسی که به گردنش دین زیادى داشت گفت:
«خاکسپاری عباس در قبرستان محل می تواند بروی جوانان محل از نظر روانی تاثیر سوء بگذارد لذا بهتر می باشد که وی را در قبرستان محل دفن نکنید.»
بهمین خاطر جسد عباس را که دیگر بو گرفته بود و بینی ها را می آزرد به خارج محل منتقل نمودند. ساعت نزدیک به دو نیمه شب بود و باید جسد را دفن می کردند. در نهایت عباس را در قبرستانی که در آنزمان متروکه بود بنام «چال دشت» به خاک سپردند.

بابک برادر عباس که فردی محبوب و دوست داشتنی بود با متانت و صبوری شاهد تمام صحنه های این اتفاقات بود. اما با وقار تمام هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. او در سر نقشه ای را می پروراند. او عاشق برادرش عباس بود. عباس برای وی الگو و مربی و معلم به حساب می آمد. در مراسم سوم عباس، عده کثیری از مردم خود را برای ادای احترام به فرزند محبوب روستایشان، به سر خاک او رساندند. در آنروز دختر جوان هواداری بنام «زهرا فتاحی» که برای شرکت در مراسم سومین روز خاکسپاری شرکت کرده بود توسط «محمودی» و دیگر پاسداران همراهش دستگیر و به جرم هواداری از مجاهدین و شرکت در مراسم یادبود یک مجاهد به زیر شکنجه برده می شود.

«بابک» همچنان شاهد تمام این صحنه ها بود و از مرگ عباس به خود می پیچد. او که شاهد این همه جور و بی عدالتی و نامردمی در حق برادرش که از سمبل ها و چهره های محبوب و دوست داشتنی محل بود،ودیگر جوانان به خشم آمده بود. بخصوص از مزدوری که مانع خاکسپاری عباس شده بود. او از پاسداران به سرکردگی احمد که تا آنزمان ده ها تن از جوانان این روستای کوچک را تیرباران کرده بودند، کینه ای عجیب بدل گرفته بود.

او از طریق کانالهای مجاهدین سلاحی تهیه نمود و منتظر فرصت شد. زمان می گذشت و بابک برای گرفتن انتقام خون عباس لحظه شماری می کرد. تا اینکه بعد از مدتی بعد از شهادت عباس، احمد ُارود را در ایستگاه مینی بوس قادیکلا به شاهی، در کنار مسجد به چنگ آورد. بابک برای عادی سازی چادر زنانه به سر کرد و در جلوی پای احمد در ایستگاه مینی بوس سبز شد. ابتدا در گوشش جملاتی را گفت. آنگاه نوک ژ-3 را زیر گلویش گذاشت و ماشه را کشید. بعد در همهمه ى بوجود آمده، از صحنه فرار کرد. عده ای از همراهان احمد او را به بیمارستان منتقل کردند، اما بی فایده بود و او در همان لحظه اول با سلاح خشم بابک کشته شده و به سزای اعمالخودش رسیده بود.

بابک پس از این عملیات برای جلوگیرى از دستگیری، راهی جنگل های اطراف قائمشهر شد. او جنگل های آنجا را چون کف دستش می شناخت. پدرش مالدار بود و بسیاری از گالش های جنگل او و پدرش را می شناختند. او که از کودکی در جنگل بزرگ شده بود، با خلق و خوی گالش ها و حیوانات جنگل آشنائی کامل داشت. او زندگی در جنگل را برای گرفتن انتقام از عاملان و آمران جنایت قتل عباس انتخاب کرد و با پیوستن به مقاومت سراسرى مردم پا به عرصه جدی مبارزه گذاشت. بابک فارق التحصیل تربیت معلم و یک فرد آگاه به مسائل سیاسی بود. اما تا آن زمان هرگز وارد فعالیتهای تشکیلاتی مجاهدین نشده بود. بعد از به خاک افتادن عباس، اما راه او نیز عوض شد و به زندگی مخفی روی آورد و به یکی از پایه گذاران تشکیلات پارتیزانی چریک های مجاهدین در جنگلهای قائمشهر و شیرگاه و خی پوست تبدیل گردید.
«زهرا» که در مراسم سوم عباس دستگیر شده بود، بعد از دستگیری توسط پاسداران جنایت پیشه مورد تجاوز و بی حرمتی قرار گرفت و چند روز بعد بجرم واهی منافق به جوخه اعدام سپرده شد و تیرباران شد.

اینگونه بود که از مرگ یک قهرمان، شیرآهن کوه مرد دیگری از همان خانواده و از همان خطه پا به عرصه قیام و مبارزه گذاشت. سلاح برادر قهرمانش را بدوش گرفت و برای گرفتن انتقام از نامردمان دین فروش و ریاکاران عمامه دار که تحت لوای اعتقادات مردم براریکه قدرت تکیه زده بودند و دست به هرگونه جنایتی می زدند به ستیزو قیام برخواست.
بابک از چهره های محبوب و دوست داشتنی قادیکلاه بود. اما رشادت و بی باکی اى که او در به رگبار بستن یکی از مزدوران سرشناس خمینی در محل از خود نشان داد، از او در دل و ضمیر زحمتکشان آن خطه یک قهرمان ساخت و برای همیشه جاودانه ماند. بعد از آن واقعه مردم محل برای وی و قهرمانى هایش داستان هاى زیادی تعریف کردند. بابک در اواخر سال شصت و یک در بلندی های جنگل خی پوست در کمین پاسداران افتاد و از پشت مورد اثابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید که خود داستان جداگانه اى مى طلبد.