خیلی سختم است از احمد سخن بگویم و باور کنم که در جمع ما نیست. ولی چه باید کرد هر روز باید از خاطرات میرزاهایی گفت که در عصر خود دشمن را دیوانه و خسته کردند و هرگز لبخند پیروزی از لبانشان محو نشد.
سال 1361 آخرین دیدارهای من با میرزای زمانه ام احمد رئوف بشری دوست بود. با او از سال 60 آشنا شده بودم. مسئول تحویل گرفتن کمکهای مالیهای جمع آوری شده ما بود. آری از آن موقع هموطنان به سازمان برای حل مسایل مالی یاری میرساندند.
من نیز 17 سالم بود و همیشه برای اینکه شادی میرزا کوچک خانم را ببینم تلاش میکردم بیشترین پول را به او برسانم. یاد گرفته بودم که با خیاطی و تزریق و کار در بوتیکها در اوقات تعطیلی مدرسه پول جمع کنم به او بدهم جدای آنکه همسایه ها و دوستان هم میدادند در نتیجه پولی که به او می دادم بیشتر از بقیه بود. مثل برادرهای بزرگ با آن جثه کوچک صدایم کرد و گفت میدانی یک قران حرام باشد گناه بزرگی است؟ اول نفهمیدم ولی بعد که توضیح داد در حالیکه چشمانم پر از اشک شده بود گفتم بخدا کار کردم در آوردم. ( او فکر کرده بود نکند مثلا پول پدرم را بدون اجازه برداشتم). حال و روز مرا دید گفت دلگیر شدی؟ گفتم نه تازه دارم سازمان را می شناسم، علیرغم اینکه بشدت از نظر مالی نیازمند است ولی حواسش است یک قران حرام به صندوقش وارد نشود.
احمد پسری بظاهر کم سن و سال و کوچک بود ولی باور کنید در اذهان مثل میرزا کوچک خان بزرگ و فهمیده و باصلابت بود به حدی که مردای فالانژ گنده از او می ترسیدند. احمد عاشق برادر مسعود بود. میگفت ما میلیشیاها باید آنقدر پاک و تشکیلاتی و صادق و فداکار باشیم تا عظمت مسعود را اثبات کنیم و به دنیا نشون بدیم که رهبری یعنی این؟ تا الگوی همه دنیا باشد. این حرف او را هرگز فراموش نکردم.
آخرین دیدارم با احمد را بخوبی به یاد دارم. در حیاط خانه بودم که دیدم احمد سراسیمه بدون اینکه در بزند، وارد خانه شد. تعجب کردم او هرگز تا سه بار در نمی زد وارد نمی شد. پرسیدم: چه شده؟ گفت: دنبالم هستند. بلافاصله او را در اطاق خودمان مخفی کردیم. موتورش را هم به داخل خانه بردیم. من و خواهرانم بودیم و کس دیگری خانه نبود.
خیلی خجالت می کشید. شرم و حیای خاصی داشت. نه بهتر است بگویم معصومیت خاصی داشت. هم می خندید هم صلابت داشت هم آقایی . خلاصه کلام برایم یک میرزا کوچک خان واقعی بود سرشار از محبت و عاطفه .
پاسداران درب خانه را زدند. من در را باز کردم. آنها با وقاحت و دریدگی سوال می کردند که یک منافق اینجا نیامد؟ من یک مرتبه متوجه رد موتورش روی لبه باغچه شدم ؛ بلافاصله گفتم نه آقا فقط یک پسر بچه با موتور آمد شاید 16 سالش بود خسته بود چای خواست به او دادیم خورد و رفت.
آن پاسدار زیر لب غر زد و گفت پسر بچه! همان که جان ما را به لب رسانده مگه دستم بهش نرسه میدانم چکارش کنم.
بعد خواست وارد اطاق شود. گفتم نمی شود اطاق دختراست اجازه ندارید. مردی خانه نیست مگر در دین اسلام گناه نیست؟ متوقف شدند. آخر آنموقع هنوز بسیجی ها و پاسدارها اینطور وقیح و وحشی نشده بودند. بعد دیدند ما راحت رد پسر بچه با موتور را دادیم کوتاه آمدند و رفتند.
احمد خبر سلامتی را شنید از اطاق بیرون آمد گفت چطوری ردشان کردید. ماجرا را گفتم خندید خواست برود گفتم برای اینکه حرفمان دروغ نشود میشه یک چای بخورید بروید . او نیز برگشت گفت مردی خانه نیست اجازه نیست بیشتر از این بمانم. در حالیکه می خندید با همان پاکی و معصومیت گفت: زمان ندارم باید بروم به بقیه خبر سلامتی بدهم. این خوبی را هرگز فراموش نمی کنم. زنده بودم جبران می کنم.
این آخرین دیدار من با این سردار بود. سرداری که همیشه به من میگفت هرچه را که میدانی درست است حتی خطرناک هم باشد وقتی تصمیم بگیری و اراده کنی میتوانی به آن برسی زن و مرد و پیر و جوان ندارد.