نیمه شب بود. درِ سلول کناریام باز شد. پچ پچ میکردند. خودم را کنار در کشیدم تا صداها را بهتر بشنوم. -چرا اینموقع شب او را میبرید؟ تعجب کردم، تا آن لحظه نمیدانستم که در آن سلول انفرادی دو نفر زندانی هستند. تو هم صدایت را بیار پایین. -زود بیا …
ادامه»