خانه / شعر و ادبیات / محمد اقبال – خاطره یی از 3 خرداد 1350 و یادی از شهدای فدایی

محمد اقبال – خاطره یی از 3 خرداد 1350 و یادی از شهدای فدایی

محمد اقبال

من در بامداد 4 خرداد 1350 دستگیر شدم
46 سال پیش در چنین روزی
اولین دستگیریم نبود و قبل از آن ”بازداشت” شده و چند بار به جهت فعالیتهای دانشجویی به ساواک احضار شده بودم.
دیروقت روز قبل از این دستگیری که به خانه بازمی گشتم پدرم را سر کوچه دیدم که نگران در حال قدم زدن است
پرسید: محمد؛ باز چه کار کردی؟ از ساواک برایت احضاریه آمده!
حدس زدم موضوع چه باشد.
من آن موقع دانشجوی سال دوم دانشکده معماری ملی بودم، مجاهدین را نمی شناختم. بعدها فهمیدم یکی از مجاهدین (آن موقع سازمان هنوز اسم نداشت) در دانشکده بود و با من رابطه نزدیکی داشت ولی به دلیلی که اشاره خواهم کرد مدتها بعد از اولین سری دستگیریهای اعضای مجاهدین ارتباطش با سازمان را به من گفت و با من به عنوان یک هوادار ارتباط برقرار کرد. سه ماه بعد بود که اولین سری کادرهای مجاهدین خلق در شهریور 50 دستگیر شدند.
آن زمان با این که دانشجویی انقلابی – مذهبی بودم اما از تنها سازمانی که تا آن موقع اعلام مبارزه مسلحانه علیه شاه کرده بود حمایت می کردم و اعلامیه هایشان را همراه با سایر دانشجویان انقلابی پخش می کردیم: ”سازمان چریکهای فدایی خلق ایران”. فدایی شهید حمید اشرف و فدایی شهید حمید توکلی و فدایی شهید سعید آرین (همسر خواهر حمید توکلی) را چند بار به مناسبتی دیده و با آنها گفتگو کرده بودم. با توجه به شناخته شده بودنم که در نتیجه احتمال تحت تعقیب بودنم را زیاد می کرد، به طور خاص حمید اشرف که می دانستم از مسئولین این جریان است، قبل از دیدار بسیار احتیاط می کرد و حتما سؤال می کرد که مطمئنی تعقیب نشدی؟. این مقوله شناخته شدگی دردسرهای زیادی برای من ایجاد کرده بود که یک مورد را در بالا اشاره کردم.
صبح آن روزی که صحبتش را می کنم همین که وارد دانشکده شدم یکی از هم دانشکده یی ها خبر داد که صبح آمده اند به خانه دو تن از دانشجویان و دستگیرشان کرده اند.شهدای فدایی
من با این که از ارتباطات این دو با سازمان چریکهای فدایی خلق و ارتباطشان با سه نفری که ذکر کردم اطلاع داشتم، حدس زدم که این دستگیری در کادر دستگیریهای دانشجویی آن زمان باشد با این حال پشتم لرزید و ترسیدم اطلاعات چریکها لو برود.
یک پرانتز در اینجا بگویم. به عنوان یک دانشجوی فعال چندین بار شده بود که در اعتراض به دستگیری دانشجویان، تکی یا چند نفری به رئیس دانشگاه پروفسور انوشیروان پویان مراجعه کرده بودم. او نیز برای حفظ آرامش دانشگاه و از ترس به هم ریختن وضعیت تلاش می کرد دانشجویان را آزاد کند و در مواردی این کار انجام شده بود، او این را یکی از امتیازهای خود می دانست که نگذاشته دانشگاه ناآرام شود. به طور خاص دانشگاه ملی آخرین دانشگاهی بود که گارد دانشگاه در داخل آن مستقر شد. مثلا ما در جریان تظاهرات گسترده علیه گرانی بلیط اتوبوسهای شهری در سال 1348 که داستان جداگانه دارد چند بار با لیست اسامی دستگیر شدگان به او مراجعه کردیم و او مداخله کرد و آنها را آزاد کرد. ما فعالان آن زمان از این نقطه ضعف او آگاه بودیم و به نحو احسن از آن سود می بردیم.

 فدایی

آن روز هم بدون این که از چیزی اطلاع داشته باشم، مستقیم و تنها (چون کسی همراه نیامد و آنهایی که می معمولا می آمدند غایب بودند) رفتم به دفتر پروفسور پویان. منشی او گفت جلسه دارد. ظاهرا قرار نبود مرا ببیند. رفتم با لگد کوبیدم به در اطاق که باز شد و رفتم تو. تنها نشسته بود!. گفتم دو دانشجو را دستگیر کرده اند، اگر ول نکنند، فردا دانشگاه تعطیل است. او بلند شد و تلاش کرد مرا آرام کند و اسامی دستگیر شدگان را یادداشت کرد و من آمدم.
یکی دو روز بعدش امتحان «مقاومت مصالح» داشتم و باید حسابی می خواندم. یک درس تئوری بسیار سخت. با ذهن درگیر تلاش کردم خودم را آماده کنم و دیر وقت که به خانه برگشتم پدرم را سر کوچه دیدم و فهمیدم که پروفسور پویان مرا لو داده و ساواک احضارم کرده است.
نامه های ساواک آن موقع که احتمالا دستی ولی در پوشش پست آورده می شد این طور نوشته می شد:
«آقای …
در ساعت … در محل … (نشانی کامل بدون ذکر این که این محل کجاست؟) حضور بهم رسانید
سازمان اطلاعات و امنیت کشور».
زیر نامه هیچ امضایی نداشت هیچ آرم یا علامتی هم بالایش نداشت ولی تایپی بود.
بلافاصله دست به کار شدم. انبوه اعلامیه های چریکهای شهری سیاهکل در اطاقم در خانه بود، تعدادی را پخش کرده بودیم و تعدادی هم مانده بود. با برادرم، مجاهد شهید عارف اقبال که روز 30 خرداد 60 به شهادت رسید، نشستیم و تمامی اعلامیه ها را اول در آب و تاید ریخته و تبدیل به خمیر کردیم و سپس منهدم کردیم.
صبح آماده شدم که به آدرس داده شده ساواک بروم. محل ساواک در چهارراه گلوبندک کوچه چال حصار پشت مسجد اردبیلیها بود. تقریبا دو کیلومتر دورتر از خانه ما در کوچه علائی چهارراه مختاری شاهپور. نیم ساعتی باید از کوچه پس کوچه ها پیاده می رفتم. قبلا نیز به آنجا احضار شده بودم، هر بار مدتی باید در بیرون منتظر می شدم که روی دیوارش نوشته بود: «النجاه فی الصدق»!!!..
در حال آماده شدن در ذهنم مرور می کردم که چه بگویم و با چه سؤالاتی مواجه خواهم شد که یک مرتبه در زدند. یکی رفت برای باز کردن در و بلافاصله با حالت دو برگشت و گفت «محمد اومدن بگیرنت» و پشت سر او مأموران ریختند.
چند نفر بیرون ماندند و سه نفر آمدند اطاق مرا از سیر تا پیاز گشتند. چیزهایی پیدا کردند که صد سال عقلم قد نمی داد نگه داشته باشم. مثلا پاسپورت پدرم را که با آن به عتبات و سوریه و لبنان رفته بود، پیدا کردند که چند سال قبلش عکس خودم را به جای عکس پدر چسبانده بودم!. می خواستم چک کنم عملی است یا نه؟ همانطور مانده بود نه مُهری روی عکس نه حتی دست بردن در تاریخ تولد که 24 سال از من بزرگتر بود!!
یک مرتبه دیدم که گذرنامه دست یکی از مأمورین است و آن را باز کرده و به دقت ورق می زند. با خودم گفتم کارم تمام است!. کمی بعد مأمور مربوطه، گذرنامه را تا کرد و برگرداند سر جایش!! از بی سوادی و خنگی نفهمیده بود. چند کتاب را برداشتند از جمله کتاب «دیر یاسین». یک دفترچه داشتم که خاطراتم را تویش می نوشتم (این هم از سادگی آن زمانم بود) و توی آن از همان ملاقاتها اسم برده بودم به طور خلاصه و البته مثلا با کد و رمز. آن را هم باز کردند و عقلشان نرسید و بستند. و مرا با خود بردند. پدر و مادرم بهت زده در روی تختی که گوشه حیاط خانه بود نشسته بودند و نظاره می کردند. از پدرم روی صورتجلسه چیزهایی که برده بودند، امضا گرفتند. قبلش از خودم هم گرفته بودند.
از در خانه که خارج شدیم دیدم کوچه پر از مأمور مسلح است. آمده بودند چریک بگیرند، ولی خوب من چریک نبودم.
همین که به خودرو رسیدیم دستانم را دستبند زدند و با فشار سرم را هل دادند به طرف کف خودرو که جایی را نبینم. تنظیم رابطه رسمی اولیه جای خود را به خشونت بی حد و حصر (آن روزگار) داد. اول مرا به محلی که در واقع خانه امنشان بود بردند. با این که موقع خروج از خودرو تأکید کرده بودند سرم پایین باشد فهمیدم که امیریه است، نزدیک «سر پل امیر بهادر» و «مهدی موش». مدتی در آنجا نگهم داشتند بعد بردند یک جای دیگر که آنجا دیگر موقع ورود چشمانم باز بود: زندان قزل قلعه در انتهای امیرآباد فعلی.
و بالاخره از آنجا نیز منتقل شدم به زندان شهربانی. آن موقع هنوز کمیته مشترک ضد خرابکاری ایجاد نشده بود (این کمیته که ترکیبی از ساواک و شهربانی بود، در بهمن آن سال و بعد از دستگیریهای گسترده مجاهدین تشکیل شد). آن زمان ساواک مظنونین سیاسی را که دستگیر می کرد اول به همان جا که زندان شهربانی نام داشت و بعدا نامش شد زندان کمیته، می برد.
از بس آدم گرفته بودند تمامی اطاقهای (دفترهای) شهربانی کل را کرده بودند سلول. مرا انداختند در یکی از این اطاق ها و لدى الورود یک پذیرایی مختصر کردند، بماند.
بعد تنها در حالی که یک مأمور توی اطاق بالای سرم ایستاده بود، ولم کردند. از بیرون همین طور سر و صدا می آمد. هم صدای فریاد زیر شکنجه و هم صدای رفت و آمد و داد و فریاد مأموران. طرفهای شب بود و من در فکر بازجویی که یک پاسبان آمد و شام آورد. در فاصله یی که او شام می داد زندانبانم رفت بیرون. پاسبان مازندرانی بود. از من پرسید کجایی هستی؟ همین طوری برای این که از سر بازش کنم گفتم: ترک. پاسبان با لهجه مازندرانی گفت وای… نگی ها که ترکی!!، اینجا هرکی گرفتن یا ترکه یا مشهدی!. بعد در حالی که مواظب بود زندانبان من نیاید در را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت و از زیر پیراهنش یک روزنامه عصر را درآورد و نشانم داد، یادم نیست اطلاعات بود یا کیهان. و من دیدم که ای دل غافل. آنها که من برای مصون ماندنشان از لو رفتن به رییس دانشگاه مراجعه کرده بودم یا شهید شده و یا دستگیر شده اند از بقیه هم خبری نداشتم.
با پاسبان رفیق شدم و فهمیدم که آن دو دانشجو در طبقه زیر زمین (همان زندان کمیته لاحق) هستند . از طریق او به آنها پیام دادم که موضوع چیست و خواستم بگویند که چه چیزهای لو رفته. نهایتا با دو سه رفت و برگشت از طریق آن پاسبان، که نهایت همکاری را بدون هیچ چشمداشتی کرد، توانستیم همه چیز را رد و بدل و هماهنگ کنیم.
اما من باید یک چیز را تمرین می کردم. گرچه آن دو دانشجو در جریان دیدارهای من با آن سه فدایی نبودند اما ممکن بود یکی از آن دو به خاطر نسبتی که با یکی از اینها داشت مختصر اطلاعاتی داشته باشد. من باید منکر هرگونه آشنایی با حمید اشرف و سعید آرین می شدم (با حمید توکلی بیش از یک بار آنهم گذری و بدون این که احتمالا مرا بشناسد دیدار کرده بودم). همین طور تمرین می کردم که در بازجویی چه بگویم؟.
داستان پلیس خوب پلیس بد را می دانستم و در همان جزوات چریکها که گویا از آمریکای لاتین نقل کرده بودند خوانده بودم. نزد بازجوی «بد» که اول آمد هیچ نگفتم و گفتم با این رفتار هیچ حرفی نخواهم زد. وقتی بازجوی «خوب» آمد و سؤال کرد این کارها چیست؟، رفتار بازجوی بد را به او یادآوری کرده و گفتم «این کارها چیست؟». و طبق سناریو موضوع را کاملا صنفی کردم و وقتی پرسید چرا رفته ای نزد پروفسور پویان؟، به سادگی و با تعجب گفتم که من بارها این کار را کرده ام، ما می خواهیم درس بخوانیم، خوب دانشگاه تعطیل می شود خوب نیست!! همین و آنها سرشان کلاه رفت. البته بارها و بارها این صحنه ها تکرار شد و من روی حرفم ایستادم، می دانستم که اگر روی این حرف نمانم، حداقل مجازاتم، اعدام خواهد بود.
در ترددهایی که به سرویس بهداشتی داشتم و زندانبان حتی تا درون توالت بالای سرم بود، افراد آش و لاش و شکنجه شده را می دیدم. به ویژه دو زن که هرگز نشناختمشان بسیار تحت تأثیر قرارم دادند. سراپا خونین بودند و یکی شان در حالی که راه نمی توانست برود، از درد ضجه می زد.
در آن اطاق – سلول – ولی من تمریناتم ادامه داشت. یک روز نزدیکهای ظهر، یک مأمور آمد، و طبق معمول گفت پیراهنت را بکش روی سرت و بیا. و مرا برد به یک اطاق و پیراهنم را از روی سرم کنار زد. یک میز بزرگ کنفرانس در مقابلم بود و چندین سروان و سرگرد و سرهنگ و تیمسار آبی پوش شهربانی نشسته بودند. رئیسشان آن بالا بود پشت یک میز جداگانه.
سریع تا چشمانم را باز کردم در حالی که فکر می کرد جوگیر شده ام (و واقعا هم شده بودم) با ذکر نام آن دو دانشجو سؤال کرد:
تیمسار: – اینها را از کجا می شناسی؟
من: – خوب دانشجو هستند
تیمسار: – خوب برو!
و در حالی که من آماده می شدم روی سرم را بکشم و از آن اطاق با همه سنگینی اش و مزدوران و شکنجه گرانی که تویش بودند، خارج شوم یکهو مرا با اسم صدا کرد، برگشتم
تیمسار: – حمید اشرف کجاست؟
من: – چرا تهمت میزنید؟، در دوره ما هیچ دختری نیست. و من چنین دوستی ندارم!!
جناب تیمسار که نمی دانم که بود، با حالت تمسخر آمیز گفت ببریدش…
در حالی که نمی دانستم سرنوشتم چه خواهد بود، نیم ساعت بعد پایین پله های شهربانی بودم و چون هیچ پولی نداشتم پیاده به طرف خانه راه افتادم.
تمرینها و ورزشهای ذهنی ام جواب داده بود