و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می نمایند، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا می کند،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند.
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
سالها ی قبل از مرگش، در پای آخرین پلهیی که او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان خیل عظیم استقبال کنندگان، با اقتداری خودخواهانه و مزورانه به میدانی که از فرشهای حریر و ابریشم که تنیدنش، باانگشتان ظریف و خون آلود، کودکانی بودکه آرزوی نو رآفتاب را داشتند،مفروش شده بود، قدم گذاشت.
دامن عبای سیاه و بلندش، گُلهای له شده و خونین پشت سرش را جارو میکرد. دستههای عکاسان و مدعویین، را کنار میزدند تا مزاحم تردد او نشوند، که حتی برای چند لحظه تاریخ از حرکت باز ایستد! همانطور که با حس بی تفاوت وغرور درونیاش روی گُلها راه میرفت، احساسی آشنا ـ که همیشه همراهش بود ـ آهسته آهسته از ساقها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین نفر، «احساسش» را روی گُلها تف !کرد، بلی خون آلود بود.
هیچ کس باور نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن امید و آرزوهای مردم و این که همه، فرش خون برایش گستراندند و همه را که دیده بود، باید از چشمهایش بدر آورد و پردههای خاک گرفته هفتلای خاطرات و گذشته اش را هم بتکاند.
سالها بهجای برف و باران، از آسمان لاشههای فقر و تنگدستی زندگی بارید. آنقدر در پشتبامها اسکلت بدبختی پارو کردند که کوچهها از اشباح خوف و ترسناک پر شدند. سالهای سال از روزنه های پنجرهی خانهها ی مردم بوی زخم سوخته میآمد، بوی آه داغ و سوزان مادران و پدران میآمد. بچههای مدرسه ای به جای خواندن قصههای مادر بزرگ و داستان رستم و سهراب ، گاریهای مملو از بشکههای خون را در کوچهها میچرخاندند و فریاد می زدند، تا با آن، شهر را از بوی زخمهای سوخته پاککنند! انبوه کتابها و نوشته ها در قفسههای بزرگ کتابخانههای خاک گرفته، پیر میشدند. کلمات را در کتابها و روزنامه ها دستگیر میکردند، دستهدسته به هم طناب پیج و آنها را در روزنامهها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان حلق آویز میکردند، شلاق کش میکردند. پیش از آنکه کودکان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فکرهایشان را پشت پلکهای متورم و کبود شان قتلعام میکردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را کنار بنفشههای عطرآگین بازمانده از داستان «دختر شاه پریان» مهر و موم کنندو همچون عروسکانشان آنها را در جای امنی بگذارند و به کسی نگویند! آنها در یافتند که در مقابل محبتهایی که به عروسکهای خودشان میکنند انتظار محبت دو باره ای ندارند. آنها امید و آرزویشان را در لابلای خطوط ننوشته بر دفتر زندگیشان کشف کردند، چیزی عوض نشده بدتر هم شده! دخترکان قالیباف از خستگی روی رشتههای نخ های رنگارنگ خوابشان میبرد. جانشان از پوستشان بیرون میزد و در رشتههای نخ همانند رنگهای بخونشرسته، بوی فراق می داد. پیش از آنکه از رنج و حرمانهانهای ساکتشان و انتظارهای ساده وبی آلایششان با کسی نجوایی بکند، گردهای نخ های زمخت بد تابیده، مثل دانههای ریز برف، اسکلت رؤیاهایشان را میپوشاند. مادران از روی سیهمای خاردار میدانهای تیرباران ـ که هر شب چندبار پّـر و خالی میشد ـ ستاره میچیدند و به پیراهنشان میدوختند.نه یک یا دو ستاره، هزاران ستاره.
اما، خشک مغزان را بشارت بهشتی دروغین داد که راه رفتن به آن، شلاق زدن و اعدام و تیر خلاص زدن است، کلید ها بر گردن کودکان نا آگاه آویختند تا در بهشت دیگر معطل منزلگه خود نباشند! آنقدر بهشت را با وعده و وعید پرکردند که دیگر جایی نبود، دیگر جهنم از آن دیگر مردم جهان است!.
هیچکس فکر نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پردههای هفتلای جانش را بتکاند تا از او خالی شود.
وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خندهاش هم همراه با آن جراحی شد و به زباله دانی انداخته شد. یکبار هم که خواست تصادفی بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد که خندهاش مچاله شد، عفونت گرفت وخلطی شد و از دهانش بیرون جهید. از آن پس خندهاش را در دستمالی مچاله میکرد و در زیر فرش پنهان میکرد.
قبل از مرگش، با هوشیاری ضد انقلابیش، پای درختی چمباتمه زد و توانست میلیونها نگاه ـ که او را میپرستیدند ـ فریب تاریخ را یکجا خلاصه کند.
سالها بعد زنی که به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شبها در جوی خیابانها، زیر پلها، پارکها، قبرستانها و در کیوسکهای تلفن میخوابید، به دوستش گفته بود:
«بهش نگاه کن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچهاش را میکشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسکلتها میمونن. اون همینو میخواد. اون به هر کس یه آیندهی اسکلتشده میده. اون با کابوسهای آیندهاش زندگی میکنه. بهخاطر همین هم، ما زنها رو که میبینه، وحشی میشه و افسار پاره می کنه».
سالها، ساقههای تازهی رز، یاس و زنبق، کندور، گلاب و عنبر را در اجاقی میریختند تا صبحانهی پیرمردی خرفی را آماده کنند که قبل از خوردن غذا، لیست بلند بالای تیربارانشدهها را جلوش میگذاشتند. هر بار گُلهای طبیعی روی میز کنار تختش میگذاشتند، جنون حریصانهی پلیدیهای وحشیاش با تراوش اندیشههای رسوب شدهی ماقبل تاریخ، تحریک میشد، ولی سیری نا پذیر بود. اسامی اعدمیها را به او میدادند و پس از تسکین روح پلید و شیطانیاش، خطاب به آنها و با اشاره به ُگلهای روی میز، میگفت: «این احمقها وضد انقلابها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!آخر جایی که من هستم دیگر ُگل! نیاز نیست!»
مرد به ظاهر رئـوفی و قدسی مآب، که بهخاطر لـه نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگسهایی که بر شانههای عبایش مینشستند، با وسواس مافوق باور جمعیتی که در حیاط بزرگ خانهاش جمع میشدند، فاصلهی کوتاه اتاق تا بالکن محل سخنرانیاش را ساعتها میپیمود. جمعیت سیاهپوشی هم که هر یک نشان رسوخ عفونت معصومیت! او بودند، بهخاطر پرهیز از مکافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شدهی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در کامیونهای به صف شده ریخته و به او هدیه میکردند.
مردی که در طول مسیر تشییع جنازهاش، چتر بزرگی از مگس وپشه بر تابوتش سایه انداخته بود، گویی همه مگسها و پشه های جهان شرکت داشتند تا در ادامهی زندگی طبیعیاش، هرگز آفتاب بر او نتابد. و سیاهی بر آفتاب پیشی گیرد. او پسمانده و چکیده 1400 سال خرافات، دجالیت، وطنفروشی، جنایت، خیانت، ایدئولوژی ضد انقلابی و مخرب وننگ و نفرین مجسم، تاریخ بشریست، تعفن و کثافات، چراغ جادویش! با مرگش بزمین خورد و غیر از ریا، دروغ و دغلکاری ، مردم فریبی چیزی در انبانش نداشت.
در تابوت را که باز کردند، کفی غلیظ و خاکستری با بوی تند عداوت و کینه ورزی همه جا را پر کرد. دنبال جنازه گشتند. کلمه تخمیر شدهی یک اسم را از ته تابوت بیرون آوردند. ته گودال خیس بود. خمیر ه کلمهی فشردهی تاریخ جنایت بشری عصر معاصر را در آن چال کردند.
هرچند بر قبر دجال ضد بشر بنا ها بعقه و بارگاه ساختند، گُلدسته و مناره بالابردند، طلا و زیور آلات و پول مردم را بردند و دزدیدند، اما هرگز نتوانستند از بوی لاشه متعفن تاریخ بشری جلوگیری کنند. روح پلیدش، همیشه سرگردان و در ایادی ومهره های جنایتکارش ساری و جاریست، باشد قبر این پیرکفتار در آینده یی نه چندان دور تخریب و نام پلیدش از همه نوشته ها پاک و پاک گردد. و ایرانی آباد و آزاد با رهبری بی بدیل مسعود و مریم برپا شود، دیگر درد و حرمان، شکنجه و اعدام دیگر معنی ندارد و آنچه اصالت دارد، غلیان عشق و معرفت، پرداخت بها در همه زمینه ها، ایرانی دموکراتیک، غیر اتمی و بردبار
سالمرگ دجال، ضد ایرانی مبارک
محمود نیشابوری